تو:
پروفایلت لعنتی
پروفایلت
من:
هرچه کویت دورتر، دل تنگتر، مشتاقتر
در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا...
تو:
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را
- ۰ نقطه
- ۲۹ آذر ۹۷
تو:
پروفایلت لعنتی
پروفایلت
من:
هرچه کویت دورتر، دل تنگتر، مشتاقتر
در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا...
تو:
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را
خیلی یکدفعه ای قرار گذاشتیم ساعت 4 بعد از ظهر، بریم و مستند مجید عزیزی رو ببینیم
سه و نیم کناره ی حافظ رو به پایین گرفتم و قدم زنان توی هوای گرفته پاییز رسوندم خودم رو به چارسو
امیرحسین هم از پایین تر خودش رو رسوند
حال و احوالی و طبقه ی بالای فودکورت و طبق معمول هرجا یکی دو آشنا و...
رفتیم سالن شماره ی 1، مجید عزیزی یه کم هندونه زیربغل همایون ارشادی گذاشت و اکران رو شروع کردن
یک دهه هفتادی و یک دهه شصتی در کنار هم توی سینما در حال تماشای مستندی با موضوع اختلافات و شکاف های نسل های مختلف ایران
تموم شد، امیرحسین سلامی و علیکی با مجید عزیزی کرد و رفتیم
حرف زنان رفتیم تا متروی فردوسی و بعد هم خداحافظی، همین
یه برنامه و تجدید دیدار مختصر و جذاب
پ.ن:
با وجود همه ی دلایل و حرفها، من هنور هم مشتاق بازگشت از دیار حبیب م
الان بعد سه جلسه واکسیناسیون هنرجو ها برای ورود به جشنواره فجر(!)، فکر میکنم به کل این کار و فرآیند و شب بیداری هایی که بیشتر نصیب رفقا بود و اینکه چه جالب به این مدل ها عجین شده ایم. شب بیداری و کار و نخوابیدن و نخوردن و... از هفته شهدا چندسال پیشمان تا کارهای این روزها که در ظاهر شاید تفاوتشان با چشم سر بسی زیاد باشد ولی باطنا (ان شاءالله) برایمان و نیت مان همان هست که بود.
اما در عمق این سه جلسه افسوسی دارد که برای ورود به جشنواره سینمایی این کشور بالواقع باید واکسینه شد وگرنه بعید است 10 روز دوام بیاورید! و چه حسن انتخابی داشتیم برای اسم دیریاب این جلسات:
تجربه کار کردن این دو سه هفته نشان داده فعالیت ها وقتی دیگر از ساعتی در شب میگذرد جو به میزان فاصله ای از منطق می رسد که به مشکلات هم به صورت قهقه وار میخندیم! در حدی که از درد شکم باید چند دقیقه ای رو استراحت کنیم و بعد به کار ادامه بدیم!
تجربه کارهای تدوین این چند وقت نشون داده این رو!
بیا کارهامون رو از این به بعد شب تا سحر انجام بدیم، هان؟!
داشتم
چت های اخیر را مرور می کردم، همه اش مطالب و زحماتی که می کشی و من را هم الکی
دخیل کرده ای که فکر کنم سهمی دارم، اول خدا قوت دارد. پیش خودمان که تعارف نداریم
و بین خودمان که خیلی هندوانه نمی خواهیم بگذاریم زیر بغل مان ولی کار بزرگ بوده و
هست و کسی در این همه مدت نکرد و همچنان هم نمی کند!
ولی خب
خودمان و نظریه پرداز محترم و دوست داشتنی ایده «تعریف پروژه» برای جلوگیری از
ملال آور شدن رفاقت ها، باید فکر آنطرف قضیه را هم بکنیم که پروژه بشود جایگزین
اصلی صحبت ها و گپ و گفت ها!
در هر صورت ما به همین حال و احوالی و عکسی از کوچولوی دوست داشتنی هم راضی هستیم.
یکی از
ویژگی های کارهای فورس جدای از اذیت شدن هاش این هستش که اتفاقای جالب تری برامون
میافته.
تجربه
جدید ساخت یه کار یک ماهه در یک هفته و اضافه کردن یه قسمت دیگه بهش توی دو روز
خاطرات خوبی رو برام داشت. جدای از کنار رفقای قدیم و جدید بودن و کار کردن و سختی
هاش.
از اتهام به داعشی بودن یکی از بچه ها تا غذایی که آخر هم پولشون رو نگرفتیم. از وضعیت امنیتی اون روزهای تهران تا شب خوابیدن های تو دفترسفیر.
دوست داشتنی و به یاد موندنی
هوالحبیب
فیلم هفته
سورئالیسم واقعی
نگاهی به فیلم مرد پرنده ای1
ایناریتوی2 مکزیکی را قبل تر با فیلم هایی مثل "عشق سگی"3، "21 گرم"4 و "بابل"5 شناخته بودیم. فیلم هایی با داستان های نسبتا جدی که هیچوقت از ریتم نمی افتند اما شاید مخاطب عام را تا آخر پای فیلم نگه ندارند. اما این بار در "بردمن" شاهد یک درام_کمدی هستیم، البته نه از مدل کمدی ها مرسوم بلکه یک کمدی تلخ و سیاه که البته یک المان تکنیکی مضاف بر سری فیلم های قبلی (سه گانه مرگ) دارد، چیزی که قبل تر از "بردمن" در ایران اول بار در"ماهی و گربه" شهرام مکری دیده شده بود. جدای از بازی های تاخیری و تئاتری به شدت ضعیف، مکث های ناشیانه و کنار گذاشتن نمادها و نشانه های مغرضانه و سیاهی که فیلم ماهی و گربه دارد، مکری یک حرکت نویی را در سینمای ایران انجام داد و آن برداشت سکانس-پلان فیلم است، یعنی تمام فیلم یک برداشت طولانی و بدون کات بود. دوربین همراه بازیگر می شود و همین تماشاگر را در بطن داستان قرار می دهد. همین اتفاق با اغماض برای "بردمن" هم افتاده است. "بردمن" هم کات دارد هم ندارد! مخاطب اثر خاصی از تقطیع فیلم نمی بیند اما فیلم در زمان هایی مثل صحنه تاریک توی راهروها یا مکث کوتاه روی دیوار کات می خورد و دست کارگردان را بازتر می کند. اما این کات ها بخاطر این است که فیلم نیاز دارد تا از بندهای زمانی و مکانی خارج شود. هنر تدوین را به معماری سینما تعبیر کرده اند6 یعنی با کمک تدوین، فیلم ساز آن چه را که دقیقا می خواهد می تواند خلق کند. ایناریتو قبلا قوت خود در استفاده از تدوین را در "بابل" نشان داده بود اما مدل استفاده او در این فیلم متفاوت بود.
شروع فیلم -که از کلیت آن برداشت یک فیلم رئال می شود- با صحنه ای است از "ریگان"، بازیگر نقش اول فیلم (با بازی بی نقص و قابل تقدیر مایکل کیتون7) که به صورت معلق در هوا نشسته و با صدایی خیالی صحبت می کند! از همان اول تمام تصور قبلی مخاطب از بین می رود و هرچه جلوتر می رود تماشاگر مرزی بین واقعیت های داستان و رویاها و تخیلات ذهن "ریگان" نمی بیند. ریگان که در دهه 90 نقش یک ابرقهرمان از کمیک بوک ها را بازی می کرده حالا دوران شهرتش افول کرده و کینه ای نسبت به ابرقهرمانان کامپیوتری حال حاضر دارد و در تلاش است با اجرای یک تئاتر هنری در محله "برادوی"8 که معروفترین سالن های تئاتر جهان در آن قرار دارد شهرت خود را دوباره بازگرداند. ادامه داستان فراز و نشیب های او با دختر معتادش، زن سابقش، نامزدش، بازیگر نقش اول نمایش و... است که او را بین تخیلات ذهنی اش و واقعیات زندگی سوییچ می کند.
"بردمن" از همان اول تیغ بران نقد خود را به روی همه می کشد؛ سیستم مدیریت استودیو های سینمایی، مخاطب سینما، مردم، مدل زندگی ها، بازیگران شهرت یافته از طریق بلاک باستر9 های سینمایی، منتقدین کافه نشین و... .
سینمایی که از حالت به اصطلاح هنری خودش درآمده و محل نمایش بلاک باسترها شده، مخاطبانی که ذائقه آنها به سمت فیلم های اکشن متمایل شده و مردمی که تئاتر را به جای اینکه مستقیما نگاه کنند، از توی صفحه ی گوشی شان هنگام فیلمبرداری می بینند و دختری که به پدرش می گوید که تو حتی صفحه ی فیس بوک نداری، پس اصلا وجود نداری! شاید در وهله ی اول فیلم را با توجه به دم زدن از پوچی و کوبیدن شهرت اجباری و انزوای درونی زندگی مدرن بر سر تفکر مدرنیسم10 دانست. همچنین نشانی از تفکر دادائیسم11 در فیلم را آنجایی ببینیم که "ریگان" (به مانند "آندره برتون" و "فیلیپ سوپو" نویسندگانی که قصد خودکشی بعد از پرده ی اول نمایش خود را داشتند) تفنگ واقعی را روی سر خود می گیرد و شلیک می کند اما فلاکت و بدبختی به قدری در روایت فیلم پرداخت شده که حتی ریگان قادر به کشتن خود هم نیست. با توجه به این مقوله شاید بتوان این فیلم را صرفا زاییده ذهن ایناریتو تعریف کرد. اما آیا واقعیت فضای حال حاضر جامعه ی مدرن و پست مدرن چیزی غیر از این است که در بردمن مطرح می شود و در حد خودش به آن می تازد؟ جامعه ای که عنصر خیال به عنوان عاملی فزاینده و جلوبرنده را از دست داده و در دنیای بدون مرز زندگی می کند؛ دنیای واقعیت رویایی!!
تنها نکته ی حل نشده ی این معما مدل برخورد مدیریت هالیوود و آکادمی اسکار و جشنواره های معروف دیگر با این فیلم و کارگردان فیلم است. در جایی که این سیستم اجازه نقد خودش را به هیچ عنوان نمی دهد و با بایکوت کردن کارگردانانی مانند "کوبریک"12 و "کاپولا"13 و خیلی های دیگر که خط متفاوتی با سیاست های کلی هالیوود دارند آن ها را کنار می زنند، چطور یک کارگردان مکزیکی در جدال با فیلم دیگری (پسر بچگی14) که شاید به دلیل همراه بودن با فرهنگ تبلیغی غرب و هالیوود (زندگی در لحظه و دم غنیمتی) شانس بیشتری نیز برای بردن اسکار داشت، این جایزه را از آن خود می کند؟ چه دلیلی برای بها دادن به سینماگران مکزیکی در این سالها وجود دارد؟ چه چیزی را از قلم انداخته ایم؟
پایان
. الف
1- Birdman: Or (The Unexpected Virtue of Ignorance) (2014)
2- Alejandro Gonzalez Inarritu
3- Amores Perros (2000)
4- 21 Grams (2003)
5- Babel (2006)
6- تعبیر شهید سید مرتضی آوینی در مقاله "مونتاژ به مثابه معماری سینما"
7- Michael Keaton
8- Broadway
9- Blockbuster - به فیلم های عظیم و طولانی با صحنه های خارق العاده که درآمدهای بسیار بالا به همراه دارند گفته می شود.
10- Modernism
11- Dadaism
12- Stanley Kubrick
13- Francis Ford Coppola
14- Boyhood (2014)
پ.ن:
پراکنده اینور و آنور چیزهایی نوشته بود اما این شاید اولین نقدی باشد که به قصد چاپ در جایی نوشته ام/با تشکر از برادرم آقا امید
طبق روال سالهای قبل ام سه روز آخر دهه را همان جای قبلی بودم.
داشتم راه می رفتم که آسید علی را دیدم، بعد کسی آمد و دستمان را گرفت و سر سینی برنج نشاند تا پاک کنیم!
بعد آن داشتیم در باغ دانشگاه گپ می زدیم. این چند وقته با هر کسی پیرامون این موضوعی خاص صحبت کرده ام قسمتی از پازل ذهنی من را تکمیل کرده بنا به اقتضاء و عجب صحبت های کمک کننده و خوبی بود امشب.
بعد آن هم هیات هنر.
شب عاشورایی این طور گذشت...
بچه تر که بودم رنگ قرمز را دوست داشتم. هنوز هم.
آبی را رنگ نمی دیدم، اصلا حس عجیبی به آن داشتم. نه که بدم بیاید ولی خب...
اما این روزها به آبی عشق دارم.
آبی گرمترین رنگ هاست.
با احتساب این مشهد که از آن برمیگردیم 6امین مشهد با این جمع رفقای هیأت از بعد فارغ التحصیلی است و البته 7امین مشهدی است که امسال رفتم.
نگاه به این سه سال اخیر و سفرهایی که داشتیم هم جالب است، شاید همیشه مطلوب نبوده اما خوب بوده نسبتا! آنقدر که در افق دیدی که دارم، همین برنامه را برای بعد از تأهل بچه ها با مدلی متفاوت تر ببینم و علاقه مند باشم.