- ۰ نقطه
- ۰۷ مرداد ۹۶
94 واقعا سخت بود. حق داشتم که «امتحان های سخت» را برایش انتخاب کنم. بعد «کوبیدن میخ ها» طبیعتا باید پای نتیجه شان بایستی!
تمامی فراز و نشیب های که الان لحظه ای از ذهنم عبورشان دادم و حتی توان اشاره به آن ها را ندارم.
و باز یادآوری اینکه همیشه در حال امتحانیم و از این حیث شاید 94 هیچ وقت تمام نشود...
اما مثل رویه دوست داشتنی آقا که در بحران و اتفاقات که همه انتظار اسم خاصی را مثلا برای سال بخصوصی می کشند، می آید و کلا فضای چیز دیگری را مطرح می کند، دوست دارم امسال را برای خودم «کتاب و کتابخوانی، رشد و شکوفایی» بگذارم!
باشد که رستگار شویم
دعا کنید
اصلا کاری به بحث سینمای دینی و غیر دینی سر کلاس ندارم حتی به این مسئله که هیچکاک کارگردان پوزیشن بوده یا اپوزیشن هم کاری ندارم.
با آن صحنه آخر قسمت «ورشکسته» کار دارم که هیچکاک لعنتی بعد از صدبار تعلیق با یک قطره اشک گره نهایی داستان را باز می کند؛
«Thanks God»!
.
.
نشده تا به حال تنها به گریه بیافتی؟ خودت باشی و خدا؟ آنجاست که راه جلوی رویت می گذارند.
تازه ما گریه ای داریم که شاه کلید است!
امروز ظهر یک عمل دارم.
کلا به مریضی و درمان و جراحی و... خیلی حس خاصی نداشته ام ولی این یکی طوری هست که خودم هم بدم میاد، چون زیادی حساس هستش!
صرفا اینکه دعا کنید
اگه هم برنگشتم حلالم کنید (شکلک چشمک!)
ب.ن:
الحمدلله زنده هستم و نفسی هم می آید.
با احتساب این مشهد که از آن برمیگردیم 6امین مشهد با این جمع رفقای هیأت از بعد فارغ التحصیلی است و البته 7امین مشهدی است که امسال رفتم.
نگاه به این سه سال اخیر و سفرهایی که داشتیم هم جالب است، شاید همیشه مطلوب نبوده اما خوب بوده نسبتا! آنقدر که در افق دیدی که دارم، همین برنامه را برای بعد از تأهل بچه ها با مدلی متفاوت تر ببینم و علاقه مند باشم.
همه جابجا کردن برنامه ها، چک کردن قرارداد و تحویل و گپ و گفت و... آن هم با این همه عجله و اصرار، دلیلش مهم بودن زیاد این کارها نیست، همه شان بهانه است چون عادت کرده ام سفر که می روم موقع خداحافظی آرام در هر دو گوشم «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» بخوانید و دعا کنید.
کاش می شد شعر روز رفاقت را می گذاشتیم؛
«شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیافتد...»
.
.
به یاد کل روزهای پیش دانشگاهی
به یاد مسیر هر شب، ایستگاه متروی وردآورد
به یاد اون شب و خاموش کردن های ماشین توی انتهای همت و یک لیوان آب بجای سحری...
- گریه هم مثل باران ضروری است / غصه از دل زدودن بهانه +
جواب دادم: راه رفتن، شعر خواندن تا مترو / جشنواره عمار بهانه...
پ.ن:
دقیقا نیمه های اول دی ماه هر سال یک اتفاق خوبِ خاص داشته؛
چه آن چهارشنبه چند سال قبل
چه پنج شنبه ی همین اواخر
یا آن سه شنبه خیلی دور
مواد لازم برای درست کردن خوراک مغز (4 نفر) :
- مغز گوسفندی 4عدد
- کره 100 گرم
- نمک، فلفل، آویشن، زردچوبه، فلفل سفید، دارچین
- عصر یک جمعه نیمه دلگیر در کنار خانواده!
برای شروع باید مغز ها رو پخت اما به شدت توصیه می شود بجای آب پز کردن مغر ها در خانه اون ها رو از طباخی به صورت پخته شده بخرید چون هم کارتون آسون تر میشه و هم اونا خیلی بهتر می پزن. ولی اگه خام بود اون رو توی قابلمه بریزید. تا روی اونا رو آب کنید، یه دونه پیاز خرد کنید کمی نمک و زردچوبه و دارچین بریزید و تقریبا یک ساعت روی شعله کم بذارید بپزن.
بعد اونا رو از قابلمه در بیارید و بذارید یه مقداری آبش بره. با چاقو تا میشه خرد کنید. کره رو توی ماهیتابه بندازید و بذارید کامل گرم بشه. مغز ها رو بهش اضافه کنید و شروع کنید هم زدن تا خوب تفت داده بشه. کم کم هم ادویه ها رو بهش اضافه کنید. بذارید تا رنگش یه ذره عوض بشه.
حالا اون رو توی ظرف بکشید و سر سفره به اون "عصر یک جمعه نیمه دلگیر در کنار خانواده!" اضافه کنید!
نوش جان!
پ.ن:
تو که میدونی! اینا ظرفیت های درونی هستش! باید ظرفیت هام رو آزاد کنم!
تو که میدونی! نخند...