در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با موضوع «جمعه ها» ثبت شده است

عصر این جمعه دلگیر...

مگر دل های ما تحمل این همه دوری و غم را یکجا دارد؟

و مگر قرار نبود که قرارمان در بیت المقدس باشد؟ آن هم نه فقط بخاطر قدس، که قدس برای‌مان یعنی مسیر آزادی تمام مستضعفین جهان...

 

سردار

ما کمی خسته شده بودیم، تو لختی بیشتری تحمل مان می‌کردی دوباره تازه نفس می شدیم و برمیگشتیم.

 

 

«...و مگر نه آن‌که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.»

  • الف

با سید قرار گذاشتم، با ترس... بعد از 2 سال!

چند وقتی بود که دنبال فرصت مناسبی بودم تا بشینیم و حرف بزنیم. چند وقتی بود در فکر بودم تا در جشنواره مزخرف کاملا اتفاقی سید را دیدم! از این اتفاقات یک دفعه به شدت بدم می آید... و غیر باورترین جمله در این جور مواقع «اتفاقا چند روزه میخوام باهات تماس بگیرم» هستش، دقیقا جمله ای که من به کار بردم ولی خب از سر حقیقت!


چند هفته ای گذشت تا بالاخره طلسم اش را شکاندم. نمی خواستم 95 تمام بشود و پرونده ی این اتفاق همچنان باز بماند. با سید نشستیم در «اگزیت» و از هر دری گفتیم! به قول خودش پراکنده ترین گپ و گفت مان در این 20 سال بود!
تا اینکه جرات کردم و پرسیدم: «این دو سال چی شد؟ چی به سرمون اومد؟!»

.
.
.

هیچ چیز مثل گذشته نیست. نه من آدم دو سال پیش هستم و نه سید. دو نفر در نقطه متفاوت را ضرب در 2 سال جابجایی بکن تا بفهمی چه مسافت طی شده ای بدست می آید!
ولی حداقل الان کمی حالم بهتر است...



پ.ن:
به خودش گفتم، هیچ وقت نتوانستم خودم را به سرعت تغییراتش برسانم.

  • الف

لذت بصری دیدن داستانی که از بچه گی می خوانند برایت و بعدا می خواندی، رو صفحه مانتیور (همان نمایشگر) شاید همان حالی را در من ایجاد کرد که دیدن تصاویر کینتوسکوپ در مردمِ اواخر قرن 19 ایجاد می کرد!

مخصوصا در حالی که نه تنها در روایت فرعی فیلم به خود داستان وفادار است، بلکه به نقاشی های کتاب نیز وفادار مانده است.

به این واقفم که اکثرا و قریب به اتفاق اقتباس ها نمیتواند به قوت رمان ها و داستان هایشان برسند ولی خب لذت این اتفاق از نوع دیگری بود. از نوع خیال کودکانه و ذهن سیال که با «او» همراه می شده و سیاره به سیاره سفر می کرده...


  • الف

گذری داشتم جمعه شب «هفت» را می دیدم. از سری جدیدش شاید سرجمع 20 دقیقه بیشتر نرسیده باشم ببینم.
یک قسمت افخمی داشت در جواب حرفی که هفته قبل زده بود توضیحی می داد:
آدم ها را سه دسته کرد:

 

«الف) اونایی که هر آشغال تولید شده ای رو تو سینما می بینن!

   ب) اونایی که تخصصی بررسی می کنن (حالا یا از سر حرفه یا علاقه) بعد گلچین می کنن و بعضا معرفی هم می کنن.

   ج) بعضی ها هم که وقت زیادی ندارند و هر از چندگاهی می خواهند فیلمی ببینند، اون موقع اونا به منتقدها و اونایی که حرفه ای تر بررسی کردن، رجوع می کنن



این را صرفا برای آن نوشتم که اگر همین استدلال مورد قبول باشد، با همین توضیح «مرجعیت» و «ولایت» را می توان توجیه کرد، نمی شود؟

گاها از دهان و از جایی حرفی می آید که مسیر حق را باز می کند. البته که افخمی را در میان این جماعت باید روی سر بذاریم و حلوا حلوا کنیم!

 

  • الف

در پاسخ مادر درباره اینکه برنامه ی بهشت زهراء(س) جمعه هاتون چی شد میگم که:

دبه هامون گم شدن، اتاق مون رو هم گرفتن، جاروها و شیلنگ و... رو جایی نداشتیم بذاریم، دیگه هماهنگ نشد بریم.»


برمیگردم توی اتاق، پشت لپ تاپ که نشسته ام فکر می کنم، واقعا گیر کار چهارتا دبه و جارو هست؟!

بی توفیق شده ایم... حیف جمعه ها.


                                         #شهیدشویی
  • الف

به یاد 29 اسفند 93


با وانت نیسان داغون سپاه

بار سیمان و گچ و کاشی

زیر بارون

کنار سد رضوان

زنگ پشت زنگ؛ ریجکت کردن

رزمیار دوم ابوالفضل حق گویان

ناهار ساعت 5

کالباس و نون و نوشابه و چیپس

خنده و خنده و خنده



پ.ن:

عجب روز آخر سال عجیبی، از آن روز های پر رنگ سال

  • الف

بچه تر که بودم رنگ قرمز را دوست داشتم. هنوز هم.

آبی را رنگ نمی دیدم، اصلا حس عجیبی به آن داشتم. نه که بدم بیاید ولی خب...

اما این روزها به آبی عشق دارم.

آبی گرمترین رنگ هاست.

  • الف

یادم هست قدیم تر در جایی نوشته بودم:

سنت حسنه ای که جناب صاد انجام می داد و به ما هم سرایت کرد.

اما مهم تر از اسم گذاری اینه که بتونی به اونی که میخوای برسی، به برنامه و ها و اهدافی که برا خودت می گذاری دست پیدا کنی.

یکی از مزیت های سال 93 برای من این بود. سال مهمی بود.

خیلی از اتفاقات خوبی که در آینده می تونه برای من اتفاق بیافته بذرش امسال کاشته شده...



پ.ن:

این نوشته قبل از این تاریخ ارسال شده است.


التماس دعا

  • الف

بعد جلسه آخر چهارشنبه ها یک هفته ای عجیب مباحث «جنگ اول» و عوامل پیدایش و تاثیراتش که تا الان روی خیلی چیزها مشهود بوده، ذهنم رو مشغول کرده. بعلاوه حرف ها و تحلیل های استاد و بیان نقش عجیب انگلیس _البته به راحتی برای همه قابل قبول نیست_ که اصلا دید جدیدی تو زمینه مورد مطالعه ما بود.

اون یأس فلسفی که دنیا رو بعد جنگ گرفت و کلی مکاتبی که ذیل اون پدید اومدن...

سوار ماشین که شدیم تا این بالا هیچی نگفتیم و اینقدر بالا اومدیم که جاده تموم شد. حالا نشستیم و به شبِ تهران زل زدیم و من دارم این ها رو برات توضیح میدم. اصلا خیلی چیزها بعد از اون جلسه برام حل شده. همین اختلاف دیدگاهی که یک ساعت حرف مشترک زدن رو هم از ما گرفته، همین مدل زندگی های متفاوت مون، همین که از نظر من تو داری خودت رو با سر میندازی تو چاه و البته از نظر تو من دارم راه خودم رو میرم و...

میدونی من همه اش رو میندازم گردن «کارویلوپرینسیپ» اون دانشجوی 19 ساله که اگه دوباره تو اون ساندویچی سر اون خیابون نمی موند ساندویچ نمی خورد(!) و اون تیر رو شلیک نمی کرد و «آرشیدوک فرانسوا فردیناند» زنده می موند، شاید من و تو هم الان خیلی خوشحال کنار هم نشسته بودیم و من هم نیامده بودم برای خداحافظی...

خداحافظ!


  • الف

گفتش: «نگاه ما به مرگ چه جوریه؟ اصلا شهادت طلبی داریم یا نداریم؟ [به معنی اینکه] هدف یکی شهادت باشه اونم به سبک و سیاق عرفانی. ماها که می دونید خسته میشیم از جور زمانه، شهادت طلب میشیم! حس و حال نیست و دانشگاه اوضاع بی ریخته و نامحرم و اینا... ما هم که دیگه حس و حالی نداریم؛ خدایا ما رو ببر! زشت هم هست دیگه بمیریم [همین جوری]. خدایا پس مرگ ما رو شهادت قرار بده... خدا چه جانوری خلق کرده!»

دیدی حرف های درون ات رو بالاخره یکی پیدا میشه بلند بلند میگه؟

چه حالی داره؟


پ.ن:

همه حرف هایش بو دار اصلا، این ها هم قابل قبول نیست؟!


بی ربط:

بی قرارم و میگم این شبا

کاشکی قسمتم بشه کربلا

  • الف