در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

فکر کنم بچه‌گی رو همون موقعی از دست دادیم که دیگه شهریورها _حالا چه قبل و یا چه بعد تولدم_ نرفتیم نطنز و توی اون خونه ای که عمه ها و عموها و بابا نصف کودکی شون رو گذروندن، چند روزی نموندیم.

همون خونه با باغچه ی کوچیک حیاطش که وقتی من بچه بودم شبیه یه باغ می موند و سبزی و «پیاز ناقه» و هر چیزی که برای غذا میخواستیم تازه تازه توش پیدا می شد.

همون که آشپزخونه اش سه تا پله از حیاط میخورد و می رفت پایین. همون خونه ای که عشق مون خوابیدن روی سقف اش زیر آسمون کویر بود و وقتی که غرق بی نهایت ستاره ی توی آسمون ها بودی نمی فهمیدی که کی خوابت برده یا اگه بعد از سر و صدای نماز بزرگترها بیدار نمی شدی و تا طلوع صبر میکردی احتمالا کل خواب دیشب زهر مارت می شد چون که آفتاب مستقیم میخورد تو صورتت!

بچه‌گی رو همون موقع تموم کردیم که وقتی صبحونه خورده و نخورده با بقیه نوه ها و نتیجه ها میخواستیم تا «پاچنار» بدو بدو مسابقه بدیم، «آقاجون» دستم رو میگرفت و همون توصیه همیشگی رو می کرد:

«آقاجون فقط از انارهایی که شاخه هاش از دیوار باغ بقیه اومده بیرون بخورید ها...»

با اینکه خودشون کلی باغ داشتن یا اینکه همه اکثرا اونجا فامیل بودن و اگه آقاجون میخواست کل بار باغ‌شون رو میاوردن و توی حیاط ما خالی می کردن، قصد داشت یه چیزی یادمون بده... من توی اون جمع نه کوچیک ترین بودم و نه بزرگترین ولی اونوقت ها نمیدونستم چرا من رو کنار می کشید و بهم می گفت.


بچه‌گی مون همون موقع تموم شد؛

«چشم آقاجون» رو میگفتم و میرفتم دنبال بقیه و شروع می کردیم انار چیدن از باغ های بعد مسجد و «میرآب» و تا از کنار اون هفت تا چناری که به طرز عجیبی از یه ریشه در اومده بودن _و طبیعتا اسم همه مون روی تنه شون حک شده بود_ بگذریم و به چشمه‌ی پاچنار برسیم، فکر کنم چند کیلویی انار ترش جمع کرده بودیم، به زور میشکوندیم شون و توی «آب تگری» چشمه میذاشتیم تا حسابی خنک بشه و اینقدر بخوریم تا دل‌مون یه ذره درد بگیره و بعد میرفتیم به توصیه ی «علی خُلو» نفری یه انار سفید شیرین میخوردیم تا همه چی رو توی شکم مون بالانس کنه.

همونجا

همون موقع که دیگه نکردیم این کارها رو، همون موقع بچه‌گی ام تموم شد.

چند قدم اونور تر از پاچنار

کنار چشمه ای که از زیر دیوار کاهگلی باغ بیرون میومد

همونجا...


میدونم شاید «این حرف برات(م) زوده» ولی دوست دارم مثل آخر عمر هایدگر همه چیز رو جمع کنم و بیخیال برم همانجا بمونم... تا انتها.

  • الف

.

.

بدتر از این هم می شود؟ اینکه توانایی انجام کاری را نداشته باشی؟ اینکه بجای چند سال فرصت، اتفاقات درست در زمانی بیافتد که چند هزار کیلومتر دور از جایی هستی که باید باشی! ولی اصلا فکر کن... آدم توانایی ای دارد؟ در مقابل آنچه خواست او باشد، کاری می شود کرد؟ شاید این را هم نشانه کرده برای تو یا شاید هم دارد امتحانت می کند... اینکه آنجایی که باید نباشی و فکر کنی اگر بودم... اگر بودی هم همانی می شد که باید!

 

پ.ن:

رفیقی بعد از اه و ناله پیام داده بود: «بچه کربلای پنج رو چه به فیفث اونیوی منهتن...»، حق گفته بود... جمع و جور کن خودت رو!

  • الف

.

.

.

.

پ.ن:

«قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلُ کانَ أَکْثَرُهُمْ مُشْرِکِینَ»  |  روم/۴۲

  • الف

بحث و قرارهایمان همیشه مفید و کاربردی بوده برای من، به شدت!

در انتخاب راه ها و کاره ها و تصمیم گیری های مختلف کمک کرده است.

قبل از پیاده شدن سوال کردن این نکته که به نظرتون «من آماده ام؟» و فلسفه «شل کن!» خیلی کمک کرد. اینکه خیلی چیزها را باید خودت را واردش کنی، توکل کنی و بذاری جلو برود؛ به اصطلاح شل کنی!



پ.ن:
بماند که اصل اصرارم روی دیدارهای فوری قبل سفر این است که آخر در گوشم «و لله خیر حافظا...»ی بخوانی و راهی ام کنی...

  • الف

در محیط های بزرگ شدم که هیچ وقت فکر نمی کردم دوستی از شهرستان داشته باشم.

دانشگاه هم خیلی _و فقط کمی_ تغییری در این نظرم ایجاد نکرد اما از باقیمانده های جهادی سخت امسال یک دوست شهرستانی است، با اینکه بسیار در ارتباط و آشنایی جدید سخت گیر شده ام اما به خاطر ساده گی اش این راه را آسان کرد...

سفری که دوباره امسال در تابستان به خراسان جنوبی داشتم با هم سری به باغ میوه هایشان زدیم و خوش بود.


  • الف

صبح یکشنبه ی قبلی سر صبح با موتور امین رفتیم فرودگاه که به پرواز 7 صبح برسم؛


تهران - قشم (هواپیما)

قشم - بندرعباس (لنج)

بندرعباس - قلعه گنج (ماشین)

قلعه گنج - کرمان (اتوبوس)

کرمان - تهران (هواپیما)

تهران - مشهد (قطار)

مشهد - تهران (قطار)


تا بامداد امروز! هفته ای بود برای خودش!



پ.ن:

- تقریبا 4000 کیلومتر مسافت طی شده بود!

- همه وسایل حمل و نقل ( هوایی - دریایی - زمینی - ریلی) استفاده شد!

  • الف

با احتساب این مشهد که از آن برمیگردیم 6امین مشهد با این جمع رفقای هیأت از بعد فارغ التحصیلی است و البته 7امین مشهدی است که امسال رفتم.

نگاه به این سه سال اخیر و سفرهایی که داشتیم هم جالب است، شاید همیشه مطلوب نبوده اما خوب بوده نسبتا! آنقدر که در افق دیدی که دارم، همین برنامه را برای بعد از تأهل بچه ها با مدلی متفاوت تر ببینم و علاقه مند باشم.

  • الف


همه جابجا کردن برنامه ها، چک کردن قرارداد و تحویل و گپ و گفت و... آن هم با این همه عجله و اصرار، دلیلش مهم بودن زیاد این کارها نیست، همه شان بهانه است چون عادت کرده ام سفر که می روم موقع خداحافظی آرام در هر دو گوشم «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» بخوانید و دعا کنید.

  • الف

سحری؛

چیپس فلفلی

+

کرانچی

+

چیپس لیمویی

+

ویفر

+

بیسکوییت تُرد (نمکی)

+

یک بطری آب یخ زده!

  • الف
این همه مشهد که می روم [الحمدلله] در طی سال همه اش می تواند عین هم باشد. بی حاشیه و ساده رفتن و برگشتن، هر چند با جمع های مختلف و آدمهای متفاوت باشد. همیشه خوب ولی عین هم...

اما وقتی جمع مان جمع است سخت هم بگذرد و حال دیگری دارد، عجب حال خوشی!

  • الف