در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سبک زندگی» ثبت شده است

فکر کنم بچه‌گی رو همون موقعی از دست دادیم که دیگه شهریورها _حالا چه قبل و یا چه بعد تولدم_ نرفتیم نطنز و توی اون خونه ای که عمه ها و عموها و بابا نصف کودکی شون رو گذروندن، چند روزی نموندیم.

همون خونه با باغچه ی کوچیک حیاطش که وقتی من بچه بودم شبیه یه باغ می موند و سبزی و «پیاز ناقه» و هر چیزی که برای غذا میخواستیم تازه تازه توش پیدا می شد.

همون که آشپزخونه اش سه تا پله از حیاط میخورد و می رفت پایین. همون خونه ای که عشق مون خوابیدن روی سقف اش زیر آسمون کویر بود و وقتی که غرق بی نهایت ستاره ی توی آسمون ها بودی نمی فهمیدی که کی خوابت برده یا اگه بعد از سر و صدای نماز بزرگترها بیدار نمی شدی و تا طلوع صبر میکردی احتمالا کل خواب دیشب زهر مارت می شد چون که آفتاب مستقیم میخورد تو صورتت!

بچه‌گی رو همون موقع تموم کردیم که وقتی صبحونه خورده و نخورده با بقیه نوه ها و نتیجه ها میخواستیم تا «پاچنار» بدو بدو مسابقه بدیم، «آقاجون» دستم رو میگرفت و همون توصیه همیشگی رو می کرد:

«آقاجون فقط از انارهایی که شاخه هاش از دیوار باغ بقیه اومده بیرون بخورید ها...»

با اینکه خودشون کلی باغ داشتن یا اینکه همه اکثرا اونجا فامیل بودن و اگه آقاجون میخواست کل بار باغ‌شون رو میاوردن و توی حیاط ما خالی می کردن، قصد داشت یه چیزی یادمون بده... من توی اون جمع نه کوچیک ترین بودم و نه بزرگترین ولی اونوقت ها نمیدونستم چرا من رو کنار می کشید و بهم می گفت.


بچه‌گی مون همون موقع تموم شد؛

«چشم آقاجون» رو میگفتم و میرفتم دنبال بقیه و شروع می کردیم انار چیدن از باغ های بعد مسجد و «میرآب» و تا از کنار اون هفت تا چناری که به طرز عجیبی از یه ریشه در اومده بودن _و طبیعتا اسم همه مون روی تنه شون حک شده بود_ بگذریم و به چشمه‌ی پاچنار برسیم، فکر کنم چند کیلویی انار ترش جمع کرده بودیم، به زور میشکوندیم شون و توی «آب تگری» چشمه میذاشتیم تا حسابی خنک بشه و اینقدر بخوریم تا دل‌مون یه ذره درد بگیره و بعد میرفتیم به توصیه ی «علی خُلو» نفری یه انار سفید شیرین میخوردیم تا همه چی رو توی شکم مون بالانس کنه.

همونجا

همون موقع که دیگه نکردیم این کارها رو، همون موقع بچه‌گی ام تموم شد.

چند قدم اونور تر از پاچنار

کنار چشمه ای که از زیر دیوار کاهگلی باغ بیرون میومد

همونجا...


میدونم شاید «این حرف برات(م) زوده» ولی دوست دارم مثل آخر عمر هایدگر همه چیز رو جمع کنم و بیخیال برم همانجا بمونم... تا انتها.

  • الف

روزهای خوبی بود، جمع خوبی بود و کارهای خوبی شد...

از آن اتفاقاتی که تا سال های سال فکرش را هم نمی کردم به سمت اش بروم ولی مثل اینکه روال این سالها اتفاق افتادن پدیده های دور از ذهن است!


و حالا هم باید خداخافظی کنم و یک تشکر ویژه از محمدرضا رضاپور عزیز که همچنان بعد رفتن مشتاق ماندن من است! ممنون

  • الف

94 واقعا سخت بود. حق داشتم که «امتحان های سخت» را برایش انتخاب کنم. بعد «کوبیدن میخ ها» طبیعتا باید پای نتیجه شان بایستی!

تمامی فراز و نشیب های که الان لحظه ای از ذهنم عبورشان دادم و حتی توان اشاره به آن ها را ندارم.

و باز یادآوری اینکه همیشه در حال امتحانیم و از این حیث شاید 94 هیچ وقت تمام نشود...


اما مثل رویه دوست داشتنی آقا که در بحران و اتفاقات که همه انتظار اسم خاصی را مثلا برای سال بخصوصی می کشند، می آید و کلا فضای چیز دیگری را مطرح می کند، دوست دارم امسال را برای خودم «کتاب و کتابخوانی، رشد و شکوفایی» بگذارم!


باشد که رستگار شویم
دعا کنید

  • الف

بعد از یکی دو ساعت بحث دو نفره در کلاس 203 دانشکده روی رستاخیز جان و نسیم حیات و جمع بندی با یک سوال، شاکله ی ذهنی مان بهم می ریزد، نه اینکه بهم بریزد، بیشتر برخورد با یک سوال پایه ای ذهن مان را درگیر کرده؛

«فرهنگ چیست؟»
کل مسیر پشت فرمون تا برسیم به هیات و حتا تا قبل از خواب ذهنم خالی نمی شود از این سوال

عجب سوال پایه ای جواب داده نشده ی مهمی برای کسانی که می خواهند به اصطلاح کار فرهنگی بکنند یا بدتر دارند کار فرهنگی می کنند!

 

  • الف

اصلا مراسمات و مناسبت های حال حاضر در آمریکا گذشته و پایه شان خنده دار است و نسبتی با الان شان ندارد.

داستان عید شکرگزاری (thanksgiving) حضور سربازان انگلیسی در این قاره است که وقتی به خشکی رسیدند داشتند از گرسنگی می مردند، سرخ پوستان آن ها را به خانه های خود بردند و و با هر چه که داشتند از آن ها پذیرایی کردند، آن ها هم در عوض در مدت کوتاهی بعد از آن همه سرخ پوستان را کشتند!
حالا هر سال دور هم به شکرانه نمردن اجدادشان از گشنگی جمع می شوند و به حد انفجار می خوردند!

اصالت و ذات این بشر مصرف گرا را به جای مناسبت هایی که کمی ریشه تاریخی دارند بیشتر می شود در جمعه سیاه (black friday) دید. جایی و جامعه ای که ادعای تمدن دارند و اصل فرهنگ شان نایس(nice)  و کول(cool) بودن است در این روز برای تخفیفاتی با درصد بالا طوری به فروشگاه ها و البته به هم دیگر حمله می کنند که آدم را یاد قبایل وحشی آفریقا می اندازد!
 
 
 
 
 
در همچین دنیایی زندگی می کنیم!
  • الف

در بدو انقلاب شهید «ترور» دادیم.

در جنگ نظامی شهید «ترور»دادیم.

در مقاطع و مناصب سیاسی شهید «ترور» دادیم.

در راستای اعتلای قدرت دفاعی شهید «ترور» دادیم.

در زمینه علمی و پیشرفت دانش کشور شهید «ترور» دادیم.


اما وقتی به جایی رسیدم که یه «انسان-رسانه» شاخص (با همان تعاریف خاص) به جمع شهدای ترور پیوست، اونجا بدونید که تازه دارید انقلاب تون رو صادر می کنید!

می دونی چرا ترور؟
چون ترور وقتی هست که کار دیگه ای برا متوقف کردن اون آدم نداشته باشن!



پ.ن:

داریم میشیم؟! عقبیم ها...

  • الف

ما از همان هایی هستیم که «در سال 61ام هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده»ایم و البته در سال 1361 نیز همچنان در ذخایر تقدیر بودیم و خب «اکنون دراین دوران جاهلیت ثانی پای به سیاره زمین نهاده»ایم!

محرم که می شود ذکر «یا لیتنا...» می گیریم و یادی از شهدای جنگ و انقلاب که می شود باز هم می گوییم «یا لیتنا...»

منتظریم چون «که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه ی خون توست و انتظار می کشد تا زنجیر از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی».

پنج شنبه ای که گذشت هم بخاطر همان اتفاق تا شب «یا لیتنا...» در دل داشتم.

خنده دار نیست؟!

الان

زمان حال

همین نزدیکی ها

باز هم فقط «یا لیتنا...»؟

.

دیگه این ذکر رو نمیگم!



پ.ن:

حداقل میدونیم برا چی موندیم؟ کار درست رو می کنیم؟ کارمون رو درست میکنیم؟ بدهکاریم ها...

  • الف

یکی از معضلات حال حاضر خانواده ها فرزند سالاری است، وقتی که چه از سر محبت یا جهالت یا حماقت اتفاق می افتد. 

هر چند اگر تکیه را بر آن روایت بگذاریم که بچه در 7سال اول سلطان اما حدودی را باید رعایت کرد که در دو 7سال بعد جایگاه خود را گم نکند و جایگاه ئدر تضعیف نشده باشد.

البته در همه این ها خودم هم باید به مرحله شهود برسم!

تا خدا چه خواهد...

  • الف

یادم هست قدیم تر در جایی نوشته بودم:

سنت حسنه ای که جناب صاد انجام می داد و به ما هم سرایت کرد.

اما مهم تر از اسم گذاری اینه که بتونی به اونی که میخوای برسی، به برنامه و ها و اهدافی که برا خودت می گذاری دست پیدا کنی.

یکی از مزیت های سال 93 برای من این بود. سال مهمی بود.

خیلی از اتفاقات خوبی که در آینده می تونه برای من اتفاق بیافته بذرش امسال کاشته شده...



پ.ن:

این نوشته قبل از این تاریخ ارسال شده است.


التماس دعا

  • الف

از همه اتفاقاتی که در دوری از وبلاگ نویسی و حضور در شبکه های اجتماعی برایم پیش آمد همیشه عدم حضورم در دو شبکه برایم پر رنگ و نقطه مثبت بود، عدم حضور در فیس بوک و عدم حضور در وایبر...

هر دو در نوع خودشان (فیس بوک در رده شبکه های اجتماعی و وایبر در رده اپلیکیشن های ارتباطی) می شود گفت حرف اول را می زدند و پیش قدم بودند. ولی باز هم برام فرقی نمی کرد. فیس بوک را به خاطر محیطش و عدم _تاکید میکنم عدم_ وجود هیچ حد و مرزی در ارتباط و وایبر را به دلیل اعلام صریح اسرائیلی بودن.

شاید برخی شبکه های دیگه هم آدم هاش کم و بیش به سرنوشت فیس بوک دچار شدند ولی حداقل اون موقع ها تفاوت فاحشی داشتند. درباره مدل اپلیکیشن های ارتباطی هم شاید بگید که باقی شون ها هم همان کار وایبر را می کنند و... ولی حداقل اش اینه که جرات رو بازی کردن ندارند، شاید واتس اپ را منتسب به آمریکا کنند و وی چت را می گفتند چینی است و الان هم تلگرام را به ناف شوروی می بندند (خیلی دوست داشتم یه بار توی یه متنی به جای روسیه بگم شوروی!!) ولی حداقل ابایی ندارند که اعلام کنند که وایبر چه رسالتی دارد.

بهتر و بیشتر و کامل تر را حاج امیرحسین اینجا نوشته، طوری که نیاز نیست انقلابی و حزب اللهی باشی، حتی نیاز نیست خیلی مذهبی هم باشی، مسلمان هم نبودی خیلی گیری ندارد، داعیه ی آزادی داری برای "همه" مردم؟ خب شاید به دردت بخورد؛ باشد به عنوان اولین پیوند "بعضا" روزانه گاهی مطالب خوب را لینک کنم!

  • الف