- ۱ نقطه
- ۰۷ آذر ۹۶
لذت بصری دیدن داستانی که از بچه گی می خوانند برایت و بعدا می خواندی، رو صفحه مانتیور (همان نمایشگر) شاید همان حالی را در من ایجاد کرد که دیدن تصاویر کینتوسکوپ در مردمِ اواخر قرن 19 ایجاد می کرد!
مخصوصا در حالی که نه تنها در روایت فرعی فیلم به خود داستان وفادار است، بلکه به نقاشی های کتاب نیز وفادار مانده است.
به این واقفم که اکثرا و قریب به اتفاق اقتباس ها نمیتواند به قوت رمان ها و داستان هایشان برسند ولی خب لذت این اتفاق از نوع دیگری بود. از نوع خیال کودکانه و ذهن سیال که با «او» همراه می شده و سیاره به سیاره سفر می کرده...
بچه تر که بودم رنگ قرمز را دوست داشتم. هنوز هم.
آبی را رنگ نمی دیدم، اصلا حس عجیبی به آن داشتم. نه که بدم بیاید ولی خب...
اما این روزها به آبی عشق دارم.
آبی گرمترین رنگ هاست.
حالا که به گمانم طلبیده اند، نشسته ام روبروی مادر؛
- برم؟
- دلم نمیاد مانع رفتنت بشم، از اونور هم خب... میدونی هر سفر دیگه و هرجا دیگه با اینقدر خطر بود...
- دعا کن یا سالم برگردم یا برنگردم.
- میری و برمیگردی به امید خدا هیچ بلایی هم سرت نمیاد
- اره بلا نیست، رحمته...
[با لحن خاصی میگم]: هر بلایی کز تو آید رحمتی ست...
می خندد.
ب.ن:
«کربلا کربلا ما داریم می آییم...» ای نوا را سالها پیش اسماعیل های خمینی بت شکن می خواندند و قربانی می شدند و الان فرزندان همان ها سمت کربلا می روند... پیاده... میلیونی... تا ببینیم دهر همیشه بر مراد سفلگان نمی چرخد. تا من و تو هم به کربلای خودمان برسیم که ما را نیز عاشورا و کربلایی هست؛ کل یوم عاشورا و ارض کربلا.
به نظرم این ها جملات آوینی بود اگر این روزها و این اتفاقات را می دید و می نوشت... رحمت خدا بر او.
پ.ن:
اگر توفیق باشد و شرط حیات برقرار، نماز صبح فردا را در حرم علی بن ابی طالب میخوانم... دعاگوی دوستان
...
یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنان که به دستت نسپردند عنان را
بر عکس تو می گریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقش جهان را !
بسم الله
« سلام آقا رضا. سلام آقا رضای سلمانی.
خودتان که بهتر می دانید، بعضی وقت ها اتفاقاتی می افتد که آدم در حکمتشان می ماند. انگار خود خدا آن بالاها زمینه اش را خوب جفت و جور کرده باشد، که آن اتفاقات واقع شوند. مثلا همین که شما از اصفهان بلند بشوی و بروی جنگ، در جبهه اسیر بشوی، در داخل عراق شهیدت کنند و همانجا هم به خاک بسپرندت. و تو تا سال های سال گمنام آن جا بمانی، تا روزی برسد که صدام سرنگون بشود و پیکر پاکت را به ایران بیاورند. و از بین همه این دانشگاه ها، سهم ما بشود ک میزبان پیکر پاک تو و چهار هم رزم دیگرت باشیم. روز ها از کنار مزارت بگذریم و زیارتت کنیم. زیارت عاشورا و دعای عهد بخوانیم و با مقام شما از خداوند و معصومین تقرب بطلبیم.
آقا رضا! از روزی که شما، و چهار همرزم بزرگوارت اولین بار بر روی موج دست های مشتاق مردم، قدم بر چشم دانشگاه ما گذاشته ای، شش نوروز می گذرد. نوروزهایی که در کنار شما تحویلشان کردیم. یا مقلب القلوب خواندیم و اشک ریختیم و خندیدیم. چه محرم ها که در کنار مزار شما خیمه ی عزای اباعبدالله بر پا کردیم. و به نیابت از شما روضه خواندیم و سینه زدیم. به این امید که در حقیقت شما نائب الزیاره ما باشید..
با این همه می دانم. می دانم. ما آن چنان نبودیم که برای شما، میزبانان خوبی باشیم. آنان که بر خان کرم اباعبدالله مهمانند را چه به هم جواری میزبانان غافلی چون ما. که هر چه هست، ما گدایانیم و دست بر دامان شما داریم باشد که از صدقه ی سر شما، ما را نیز از جایگاه عظیم شهادت فیضی دهند.
آقا رضا! قسمت حضرت باری تعالی بر آن بود که راز نام نورانی شما بر ما غافلان گم شده در این بیابان گمراهی آشکار شود و این بار شما میزبان ما مردگان گمنام روزگاران زحمت و معیشت باشید. و امروز ما در کنار مزار نورانی شما جمع شده ایم و می گوییم، ای شهید! ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...»
امشب را تا صبح حالی دارم «عجیب»، مثل شب های آن هفته «غریب»...
بعد نوشت: