تا آنجا که میدانم حوزه را روی قبرستانی بهایی ها بنا کرده اند!
شور و حال دفن شهدا که در حوزه افتاده بود در یکی از جلسات استاد گفت: «تا قبل از این روی قبر بهایی راه می رفتید، اینجور زده بودید زیر میزشان، حالا که شهدا اینجا هستند چه می کنید؟!»
پ.ن: مسیرمان قبل از کلاس ها کج می شود به سمت حوض جلوی مسجد و فاتحه ای و التماس دعایی...
اول از همه این رو بگم که منم حواسم هست که شهدا هر موقع بخوان رخ نشون دادن و این حرفا... ولی این رو که میخوام بگم متضادش نمی دونم!
یک سردار دوست داشتنی ای که نقش اش از بعد جنگ در این انقلاب داشته کمتر دیده شده حاج محمد باقر زاده هست. سید از همون بعد جنگ در تفخص مشغول بازگردوندن پیکرهای شهیدانی شد که بدن بی جان شون به این کشور جان می داد.
هر موقع وضعیت بحرانی ای پیش می آمد، خطری بود، تهدیدی می شد یا آتش فتنه ای را روشن می کردند سید با شهدایی از راه می رسید و رنگ و بوی معنویت را به شهر بر می گرداند و دل ها را نرم می کرد و تصمیم ها را برای همه آسان تر و آن وقت وضعیت ورق می خورد. باز هم تکرار می کنم که همه این ها خواست شهداست برای کمک به ما ولی او را انتخاب کرده اند. حاج محمد و بچه های تفحص هستند که توسل می کنند و مثلا روضه علقمه می خوانند و 8-7تا ابالفضل و عباس نامی را از زیر خاک بیرون می کشند...
سردار ساده و مردمی ای که او را از پای منبرهای آقا مجتبی (رحمت خدا بر او باد) یادم هست. بمان و گاه گاه حال و هوای مرده این شهر را با شهدایی که می آیند برای ما عوض کن سردار...
سه شنبه هرچه که باشد جلوی هم نفسی با یکی از این بزرگانِ گمنام کم می آورد، قدم زدن با 175 تای آنها که جای خود دارد! عجب سه شنبه ای...
پ.ن:
این یادداشت بعد از خستگی که نه سر زندگی 6-5 ساعت پیاده روی پیاده روی در معیت شهدای غواص در تاریخ 26 خرداد نوشته شده است.
خودتان
که بهتر می دانید، بعضی وقت ها اتفاقاتی می افتد که آدم در حکمتشان می ماند. انگار
خود خدا آن بالاها زمینه اش را خوب جفت و جور کرده باشد، که آن اتفاقات واقع شوند.
مثلا همین که شما از اصفهان بلند بشوی و بروی جنگ، در جبهه اسیر بشوی، در داخل
عراق شهیدت کنند و همانجا هم به خاک بسپرندت. و تو تا سال های سال گمنام آن جا
بمانی، تا روزی برسد که صدام سرنگون بشود و پیکر پاکت را به ایران بیاورند. و از
بین همه این دانشگاه ها، سهم ما بشود ک میزبان پیکر پاک تو و چهار هم رزم دیگرت
باشیم. روز ها از کنار مزارت بگذریم و زیارتت کنیم. زیارت عاشورا و دعای عهد
بخوانیم و با مقام شما از خداوند و معصومین تقرب بطلبیم.
آقا
رضا! از روزی که شما، و چهار همرزم بزرگوارت اولین بار بر روی موج دست های مشتاق
مردم، قدم بر چشم دانشگاه ما گذاشته ای،
شش نوروز می گذرد. نوروزهایی که در کنار شما تحویلشان کردیم. یا مقلب القلوب
خواندیم و اشک ریختیم و خندیدیم. چه محرم ها که در کنار مزار شما خیمه ی عزای
اباعبدالله بر پا کردیم. و به نیابت از شما روضه خواندیم و سینه زدیم. به این امید
که در حقیقت شما نائب الزیاره ما باشید..
با
این همه می دانم. می دانم. ما آن چنان نبودیم که برای شما، میزبانان خوبی باشیم.
آنان که بر خان کرم اباعبدالله مهمانند را چه به هم جواری میزبانان غافلی چون ما. که هر چه هست، ما گدایانیم و دست بر دامان شما
داریم باشد که از صدقه ی سر شما، ما را نیز از جایگاه عظیم شهادت فیضی دهند.
آقا
رضا! قسمت حضرت باری تعالی بر آن بود که راز نام نورانی شما بر ما غافلان گم شده
در این بیابان گمراهی آشکار شود و این بار شما میزبان ما مردگان گمنام روزگاران
زحمت و معیشت باشید. و امروز ما در کنار مزار نورانی شما جمع شده ایم و می گوییم، ای
شهید! ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان
نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...»
امشب را تا صبح حالی دارم «عجیب»، مثل شب های آن هفته «غریب»...