در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفیق» ثبت شده است

شاید جالب نباشد ولی شبیه ترین حالت به روز های انتخاب واحد جنگل باشد!
جنگل با گرگ هایی درنده که به کمین نشسته اند و اتفاقا گله ای هم کار می کنند!

یکدفعه وسط جنگل بین این همه گرگ پیامک می رسد از امیرحسین که آقا پسر ما هم بالاخره در روز میلاد چشم ما رو به قدومشون روشن کردن  :)
حالا تو حال من رو فرض کن وسط همچین وضعیتی. اصلا دو سه دقیقه کلا بیخیال همه چی خوشحال بودم.




پ.ن:
«ما» دخیل دل خود را به تو طوری «بستیم»
که به این راحتی آقا گره اش وا نشود....

ب.ن:
داستانی داریم ما با این همه مصطفای اطرافمان، خدا بخیر کند!
  • الف
از خیلی قبل تر در ذهنم بود که «بیست سالگی» باید خیلی خاص باشد. انتظارش را می کشیدم. برای فرا رسیدنش برنامه داشتم. تگ بزنم، ازش بنویسم. اصلا در دسته بندی ها یه قسمت باز کنم "بیست سالگی" . انتظار رفتار خاصی هم از اطرافیان داشتم چون زمزمه هایی از قبل می شنیدم.
تا اینکه زد و هفتم شهریور نود و سه خورشیدی در جمعی بودم که اکثرشان تا قبل از این سفر من را نمی شناختند _چه برسد به اینکه تاریخ تولدم را بدانند_ و صدها کیلومتر دورتر از خانه.
صبح که بلند شدم برنامه داشتیم که 200 کیلومتری را تا شهرستان دیگری برای تهیه یک گزارش_مستند برویم. با "امید" سوار ماشینی می شویم و راه میافتیم. حرف زدن مان که گل می کند از «کوبریک» و «نولان» حرف می زنیم تا به خودمان و دانشگاه و... خیلی نزدیکیم. بیشتر از اینکه در تمام این مدتی که می شناختمش. اگه تو جهادی پارسال میخواستم یه لیست از کسایی که شاید بعدها باهاشون ارتباط برقرار کنم بنویسم امید آن آخرها بود و الان... اصلا چرا نشه که یه دوست خوب هدیه تولدت باشه؟ یه هدیه که خدا بهت میده.
 سر کردن باقی روز را تا شب در خاک و سنگ و بین مردمی که وضع زندگی شان از بدترین های ما هم بسیار بدتر است و حرف زدن با آنها و دیدن اتفاقی آن پدر شهید و گریه هایش و آن انگور های بی هسته شیرین و دیدن آن پسر بچه خوشگل شش_هفت ماهه بین نماز ظهر و عصر و کادر بستن و عکس گرفتن و حرفها و قرارهای راه برگشت و...
عصری که برگشته ام تازه دوباره یادم می آید که امروز چه روزی است و این روز می تواند چقدر متفاوت باشد. همه اش بستگی به تو دارد که می خواهی چه کاری بکنی و چه طور زندگی را سر کنی.
تولد بیست سالگی ام واقعا خاص بود!



پ.ن:
بعضی ها را خیلی وقت هست که می بینی ولی نمیشناسی! یه تفاوت در روند عادی زندگی نیازه تا بشناسی شون، مثل یه سفر.
  • الف

شاید مسیر جلوی کلاسهای مدرسه سولدی را ۸۰-۹۰ بار رفتیم اومدیم٬ از نیمه شب تا ۴ صبح!

از کجاها حرف زدیم و به کجاها رسیدیم. در بین حرفها چقدرشون برام نقاط روشنی بود که انگار سالهاست قبولشون دارم. از این حرفها که موقع شنیدنشون تند تند سر تکون میدی و «احسنت» میگی!

اما از یه جایی به بعد اصلا تایید یا رد حرفهات تو ذهنم نبود فقط و فقط داشتم فکر میکردم که چقدر از تو علاقه در دلم هست٬ چقدر...

.

« خَیْرُ الْمُؤْمِنِینَ مَنْ کَانَ مَأْلَفَةً لِلْمُؤْمِنِینَ، وَ لَا خَیْرَ فِیمَنْ لَا یَأْلَفُ وَ لَا یُؤْلَف »

.

کثر الله امثالک برادر مهربان


  • الف

بیابان رو خیلی دوست دارم. مخصوصا شب هاش رو. بچه تر که بودم وقتی اطراف نطنز با بچه ها می رفتیم و صبح تا عصر تو بیابان هاش بازی و می کردیم اصلا حال دیگه ای داشتم. شب ها هم که روی پشت بوم زیر اون همه ستاره می خوابیدم حسی داشتم وهمناک. انگار اصلا اون موقع، اون لحظه اونجا نبودم...

این شب ها که دوباره بار خوردیم و آمده ایم دل بیابان و روستا وقتی بعد از نیمه شب تقویم به دست توی حیاط مدرسه راه میرم همون حال و هوا رو دارم. وقتی می شنیم یه گوشه و فکر میکنم. وقتی میشینیم با یکی حرف میزنیم. وقتی گریه می کنیم و می خندیم. این شب ها عجب شب هایی شده برای من...



پ.ن:

سه شنبه ها هم بعضی موقع ها میتونه خوب باشه! حتی سه شنبه ها!

  • الف

بعد از اون شب قدر کذا دم سحر نشستم و نوشتم. درباره حرف هایی که زدی و حرف هایی که زدم. درباره ی رفتن ات. درباره حرف های قبل سفرت. تا بعدا در اینجا بنویسم شان. البته اون موقع اینجایی وجود نداشت.

اما حالا که میخوام بنویسم دارم فکر میکنم چه دلیلی داره خیلی حرفها زده بشه، اصلا خیلی حرف ها باید نگفته بمونه.

مثل اون مقاله ناتموم.

مثل گریه های پای اون کلیپ سفر کربلا که حسین گذاشت.

مثل اون سیلی نخورده.

مثل گریه های تو رامسر.

مثل...

یادت هست؟

اصلا یادت هست از کجا شروع شد؟!

اول دبیرستان؛ حل اعداد 1 تا 100 با رقم های سال! یه بازی ریاضی مسخره و جذاب و اون موقع اصلا فکرش رو هم نمیکردم که به اینجاها برسه.

فکرش رو میکردی؟

تصویر تزئینی نیست!


کثرالله امثالک برای من، برادر...

  • الف