در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بسا برادرا» ثبت شده است

"- ... «چیز مهمی نیست»؟ معلومه داری دروغ میگی. چی شده؟

+ ...

- از قبل بهم گفته بودی که سرطان مرحله چهارم دارم، دیگه بدتر از اون چی میتونه باشه؟

+ امید... امید الکی."



ب.ن:

کنار امید، باهم بالا سر مزاری وایستادیم که... 

یادآوری اینکه 40 روز گذشته هم سخته

شب بهم پیام میده که «لعنت خدا به این سه شنبه ها»

  • الف

با سید قرار گذاشتم، با ترس... بعد از 2 سال!

چند وقتی بود که دنبال فرصت مناسبی بودم تا بشینیم و حرف بزنیم. چند وقتی بود در فکر بودم تا در جشنواره مزخرف کاملا اتفاقی سید را دیدم! از این اتفاقات یک دفعه به شدت بدم می آید... و غیر باورترین جمله در این جور مواقع «اتفاقا چند روزه میخوام باهات تماس بگیرم» هستش، دقیقا جمله ای که من به کار بردم ولی خب از سر حقیقت!


چند هفته ای گذشت تا بالاخره طلسم اش را شکاندم. نمی خواستم 95 تمام بشود و پرونده ی این اتفاق همچنان باز بماند. با سید نشستیم در «اگزیت» و از هر دری گفتیم! به قول خودش پراکنده ترین گپ و گفت مان در این 20 سال بود!
تا اینکه جرات کردم و پرسیدم: «این دو سال چی شد؟ چی به سرمون اومد؟!»

.
.
.

هیچ چیز مثل گذشته نیست. نه من آدم دو سال پیش هستم و نه سید. دو نفر در نقطه متفاوت را ضرب در 2 سال جابجایی بکن تا بفهمی چه مسافت طی شده ای بدست می آید!
ولی حداقل الان کمی حالم بهتر است...



پ.ن:
به خودش گفتم، هیچ وقت نتوانستم خودم را به سرعت تغییراتش برسانم.

  • الف

هر جور حساب میکنم نمیارزد! صد در صد بیخیال «سیانور» میشم و راه میافتم سمت تالار. نزدیک است به خانه و دور به جایی که بودم.

معلوم است عروسی ای که آقا سید داماد آقای داور جشنواره بشود و

با آقای تهیه کننده _نه از آن مرسوم هایشان، که اهل معنا میدانند مقصود کیست!_ گپ بزنی و

پیشنهاد کار بگیری و هم افزایی اتفاق بیافتد و

سر میز شام اش حکمت بشنوی و

به مصطفا عروسکی بدهی و همچنان تحویل ات نگیرد و به جایش مصطفی حسابی تحویل ات بگیرد و شام اش را بدهی، در اولویت بالاتری از هر کار دیگری قرار می گیرد!



پ.ن:

- بعد اینکه هرجا میرفتیم از آن مدرسه کذا یک نفری را بالاخره میدیدیم، باید به آن بچه های حوزه را هم اضافه کنیم!

- سید جان؛ ان شاءالله با هم تا بهشت...


  • الف

دوست دارم خسته که شدم پیامک بزنم:
-
ما چرا اینقدر بدبختیم؟

و بعد مثلا جواب بدی: «البلاء للولاء»

 

دوست دارم دیگه خب.

 

  • الف

ماهیت این گپ و گفت ها برایم عجیب است، هر دفعه از کجا شروع کنم؟ از هرجا که شروع بشه دیگه یخ صحبت که آب میشه ادامه مسیرش دست من نیست...

محتوا محورن، میدونی؟ میتونه توی پنج شنبه مدرسه باشه، یا بعد حلقه باشه، یا بریم امام زاده صالح فرحزاد بشینیم یا امام زاده باغ فیض شلوغ باشه و بیایم صندلی عقب ماشین بشینیم، فرم و قالب اش زیاد مهم نیست!
.
.
.

اینکه حرفهاش چقدر می ماند... یا مثل سری آخر می شود کلنجار، کلنجاری با خودم که به حرفهای زده شده گوش کنم یا کار دلم را بکنم؟!

 

 

  • الف

بحث و قرارهایمان همیشه مفید و کاربردی بوده برای من، به شدت!

در انتخاب راه ها و کاره ها و تصمیم گیری های مختلف کمک کرده است.

قبل از پیاده شدن سوال کردن این نکته که به نظرتون «من آماده ام؟» و فلسفه «شل کن!» خیلی کمک کرد. اینکه خیلی چیزها را باید خودت را واردش کنی، توکل کنی و بذاری جلو برود؛ به اصطلاح شل کنی!



پ.ن:
بماند که اصل اصرارم روی دیدارهای فوری قبل سفر این است که آخر در گوشم «و لله خیر حافظا...»ی بخوانی و راهی ام کنی...

  • الف

بچه تر که بودم رنگ قرمز را دوست داشتم. هنوز هم.

آبی را رنگ نمی دیدم، اصلا حس عجیبی به آن داشتم. نه که بدم بیاید ولی خب...

اما این روزها به آبی عشق دارم.

آبی گرمترین رنگ هاست.

  • الف

کاش می شد شعر روز رفاقت را می گذاشتیم؛

«شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیافتد...»

.

.

به یاد کل روزهای پیش دانشگاهی

به یاد مسیر هر شب، ایستگاه متروی وردآورد

به یاد اون شب و خاموش کردن های ماشین توی انتهای همت و یک لیوان آب بجای سحری...

  • الف

کلا همه اتفاقات سال های آخر دبیرستان سخت شده بود، مخصوصا همان روزهای سال دوم.

چهارشنبه بود و قرار راهپیمایی را همه شنیده بودند و برخورد های مختلفی داشتند. تا جایی که یادم هست اولین بار بعد اون اتفاقات بود که ملت می خواست یه موضع اینجوری بگیره. برا همین هم کلا نگران جمعیت و اومدن و نیومدن و الخ بودیم.

چطور رفتن و با کی رفتن و... یک طرف. با هم رفتن و خستگی و زیر آن پرچم دراز ولو شدن و آن عکاس که ناغافل عکس گرفت و خنده و نگرانی ما هم یک طرف...


5 سال گذشته!

  • الف

نوشتن از سفر اول کربلا و پیاده روی اربعین و چیزهایی که می بینی و میفهمی از توحید و مدل درست حکومت اسلامی گرفته تا آن پیرمرد دم آتش و خواب کنار تیر 150 و مدعیان دروغین و ارتش بیست میلیونی و بالکن حرم امام حسین (ع) و شب جمعه که با هم نبودیم بماند...


بماند برای اهلش!

  • الف