در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیست سالگی» ثبت شده است

با سید قرار گذاشتم، با ترس... بعد از 2 سال!

چند وقتی بود که دنبال فرصت مناسبی بودم تا بشینیم و حرف بزنیم. چند وقتی بود در فکر بودم تا در جشنواره مزخرف کاملا اتفاقی سید را دیدم! از این اتفاقات یک دفعه به شدت بدم می آید... و غیر باورترین جمله در این جور مواقع «اتفاقا چند روزه میخوام باهات تماس بگیرم» هستش، دقیقا جمله ای که من به کار بردم ولی خب از سر حقیقت!


چند هفته ای گذشت تا بالاخره طلسم اش را شکاندم. نمی خواستم 95 تمام بشود و پرونده ی این اتفاق همچنان باز بماند. با سید نشستیم در «اگزیت» و از هر دری گفتیم! به قول خودش پراکنده ترین گپ و گفت مان در این 20 سال بود!
تا اینکه جرات کردم و پرسیدم: «این دو سال چی شد؟ چی به سرمون اومد؟!»

.
.
.

هیچ چیز مثل گذشته نیست. نه من آدم دو سال پیش هستم و نه سید. دو نفر در نقطه متفاوت را ضرب در 2 سال جابجایی بکن تا بفهمی چه مسافت طی شده ای بدست می آید!
ولی حداقل الان کمی حالم بهتر است...



پ.ن:
به خودش گفتم، هیچ وقت نتوانستم خودم را به سرعت تغییراتش برسانم.

  • الف

امسال را بی خیال تر... البته نه اینکه قبلا برام مهم بوده باشه!

دیدم اشرف زاده در حوزه رونمایی از «ماه و ماهی» دارد.

کارها رو جمع و جور کردم و تنها رفتم.

«حجره فیروزه تراشی» را خواند و خوش بود.

یک 7 شهریور دیگر هم گذشت و زنده ایم، الحمدلله.



  • الف
خاطرات عمر رفته در نظرگاه‌م نشسته
در سپهر لاجوردی آتش آه‌م نشسته
.
.
.
.
.
بر موج غم نشسته منم، در زورق شکسته منم، ای ناخدای عالم
تا نام من رقم زده شد، یک باره مهر غم زده شد بر سرنوشت آدم
 
 
 
 
  • الف

یادم هست قدیم تر در جایی نوشته بودم:

سنت حسنه ای که جناب صاد انجام می داد و به ما هم سرایت کرد.

اما مهم تر از اسم گذاری اینه که بتونی به اونی که میخوای برسی، به برنامه و ها و اهدافی که برا خودت می گذاری دست پیدا کنی.

یکی از مزیت های سال 93 برای من این بود. سال مهمی بود.

خیلی از اتفاقات خوبی که در آینده می تونه برای من اتفاق بیافته بذرش امسال کاشته شده...



پ.ن:

این نوشته قبل از این تاریخ ارسال شده است.


التماس دعا

  • الف



سر صبح منتظر نشسته ای، تفألی میزنی به قیصر

.

.

خوشا رفتن از خود، رسیدن به خویش

سفر در خیابانی از آینه



پ.ن:

همه غرق حیرت ز دیدار خویش

در امواج طوفانی از آینه

  • الف

بعد جلسه آخر چهارشنبه ها یک هفته ای عجیب مباحث «جنگ اول» و عوامل پیدایش و تاثیراتش که تا الان روی خیلی چیزها مشهود بوده، ذهنم رو مشغول کرده. بعلاوه حرف ها و تحلیل های استاد و بیان نقش عجیب انگلیس _البته به راحتی برای همه قابل قبول نیست_ که اصلا دید جدیدی تو زمینه مورد مطالعه ما بود.

اون یأس فلسفی که دنیا رو بعد جنگ گرفت و کلی مکاتبی که ذیل اون پدید اومدن...

سوار ماشین که شدیم تا این بالا هیچی نگفتیم و اینقدر بالا اومدیم که جاده تموم شد. حالا نشستیم و به شبِ تهران زل زدیم و من دارم این ها رو برات توضیح میدم. اصلا خیلی چیزها بعد از اون جلسه برام حل شده. همین اختلاف دیدگاهی که یک ساعت حرف مشترک زدن رو هم از ما گرفته، همین مدل زندگی های متفاوت مون، همین که از نظر من تو داری خودت رو با سر میندازی تو چاه و البته از نظر تو من دارم راه خودم رو میرم و...

میدونی من همه اش رو میندازم گردن «کارویلوپرینسیپ» اون دانشجوی 19 ساله که اگه دوباره تو اون ساندویچی سر اون خیابون نمی موند ساندویچ نمی خورد(!) و اون تیر رو شلیک نمی کرد و «آرشیدوک فرانسوا فردیناند» زنده می موند، شاید من و تو هم الان خیلی خوشحال کنار هم نشسته بودیم و من هم نیامده بودم برای خداحافظی...

خداحافظ!


  • الف
عصر جمعه
شب اربعین
بین الرحمین
برای خودم میخونم:
«عصر این جمعه دلگیر...»

چه لذتی دارد
.
.
.
تا قبل از این فکر می کردم بزرگترین دوگانه های عالم همان هایی است که فیلسوف ها و انتلکتوئل ها بحث می کنند و شرح می دهند ؛
بودن یا نبودن
رفتن یا ماندن...
اما حالا فهمیدم که بزرگترینِ دوگانه ها اینجا، در این خیابان، در بین این شلوغی و در انتخاب زیارت اولین حرم رقم می خورد.




فلسفه را بیخیال، تفکیکی شده ام!
بین الحرمین / اربعین 1436



پ.ن:
عکس از برادرم آقا فواد تقی زاده _ آذر 93/اربعین
  • الف

مواد لازم برای درست کردن خوراک مغز (4 نفر) :


- مغز گوسفندی  4عدد

- کره  100 گرم

- نمک، فلفل، آویشن، زردچوبه، فلفل سفید، دارچین

- عصر یک جمعه نیمه دلگیر در کنار خانواده!


برای شروع باید مغز ها رو پخت اما به شدت توصیه می شود بجای آب پز کردن مغر ها در خانه اون ها رو از طباخی به صورت پخته شده بخرید چون هم کارتون آسون تر میشه و هم اونا خیلی بهتر می پزن. ولی اگه خام بود اون رو توی قابلمه بریزید. تا روی اونا رو آب کنید، یه دونه پیاز خرد کنید کمی نمک و زردچوبه و دارچین بریزید و تقریبا یک ساعت روی شعله کم بذارید بپزن.

بعد اونا رو از قابلمه در بیارید و بذارید یه مقداری آبش بره. با چاقو تا میشه خرد کنید. کره رو توی ماهیتابه بندازید و بذارید کامل گرم بشه. مغز ها رو بهش اضافه کنید و شروع کنید هم زدن تا خوب تفت داده بشه. کم کم هم ادویه ها رو بهش اضافه کنید. بذارید تا رنگش یه ذره عوض بشه.

حالا اون رو توی ظرف بکشید و سر سفره به اون "عصر یک جمعه نیمه دلگیر در کنار خانواده!" اضافه کنید!


نوش جان!  


پ.ن:

تو که میدونی! اینا ظرفیت های درونی هستش! باید ظرفیت هام رو آزاد کنم!

تو که میدونی! نخند... 

  • الف
از خیلی قبل تر در ذهنم بود که «بیست سالگی» باید خیلی خاص باشد. انتظارش را می کشیدم. برای فرا رسیدنش برنامه داشتم. تگ بزنم، ازش بنویسم. اصلا در دسته بندی ها یه قسمت باز کنم "بیست سالگی" . انتظار رفتار خاصی هم از اطرافیان داشتم چون زمزمه هایی از قبل می شنیدم.
تا اینکه زد و هفتم شهریور نود و سه خورشیدی در جمعی بودم که اکثرشان تا قبل از این سفر من را نمی شناختند _چه برسد به اینکه تاریخ تولدم را بدانند_ و صدها کیلومتر دورتر از خانه.
صبح که بلند شدم برنامه داشتیم که 200 کیلومتری را تا شهرستان دیگری برای تهیه یک گزارش_مستند برویم. با "امید" سوار ماشینی می شویم و راه میافتیم. حرف زدن مان که گل می کند از «کوبریک» و «نولان» حرف می زنیم تا به خودمان و دانشگاه و... خیلی نزدیکیم. بیشتر از اینکه در تمام این مدتی که می شناختمش. اگه تو جهادی پارسال میخواستم یه لیست از کسایی که شاید بعدها باهاشون ارتباط برقرار کنم بنویسم امید آن آخرها بود و الان... اصلا چرا نشه که یه دوست خوب هدیه تولدت باشه؟ یه هدیه که خدا بهت میده.
 سر کردن باقی روز را تا شب در خاک و سنگ و بین مردمی که وضع زندگی شان از بدترین های ما هم بسیار بدتر است و حرف زدن با آنها و دیدن اتفاقی آن پدر شهید و گریه هایش و آن انگور های بی هسته شیرین و دیدن آن پسر بچه خوشگل شش_هفت ماهه بین نماز ظهر و عصر و کادر بستن و عکس گرفتن و حرفها و قرارهای راه برگشت و...
عصری که برگشته ام تازه دوباره یادم می آید که امروز چه روزی است و این روز می تواند چقدر متفاوت باشد. همه اش بستگی به تو دارد که می خواهی چه کاری بکنی و چه طور زندگی را سر کنی.
تولد بیست سالگی ام واقعا خاص بود!



پ.ن:
بعضی ها را خیلی وقت هست که می بینی ولی نمیشناسی! یه تفاوت در روند عادی زندگی نیازه تا بشناسی شون، مثل یه سفر.
  • الف


روزهای آخر در گذر است....

  • الف