دوست دارم آنطرف را دوباره زنده کنم، میدانم هدف اولیه را ندارد ولی... بکنم؟
- ۲ نقطه
- ۲۶ اسفند ۹۴
اولین چیزی که وقتی بحث اش رو باز میکنم عمدتا باید توضیح بدم اینه که رمانتیسیسم(رمانتیسم) مکتب ادبی-هنری هست و خب طبیعتا با رماتیسم که یه بیماری هست فرق داره!
نکته ی پایه ای هستش!
الان بعد سه جلسه واکسیناسیون هنرجو ها برای ورود به جشنواره فجر(!)، فکر میکنم به کل این کار و فرآیند و شب بیداری هایی که بیشتر نصیب رفقا بود و اینکه چه جالب به این مدل ها عجین شده ایم. شب بیداری و کار و نخوابیدن و نخوردن و... از هفته شهدا چندسال پیشمان تا کارهای این روزها که در ظاهر شاید تفاوتشان با چشم سر بسی زیاد باشد ولی باطنا (ان شاءالله) برایمان و نیت مان همان هست که بود.
اما در عمق این سه جلسه افسوسی دارد که برای ورود به جشنواره سینمایی این کشور بالواقع باید واکسینه شد وگرنه بعید است 10 روز دوام بیاورید! و چه حسن انتخابی داشتیم برای اسم دیریاب این جلسات:
«خاطرات خانه متروک» را در حوزه با رفقا دیدیم. در ساخت یک کار بسی جذاب و چشم نواز با ایده های جدید و خلاقانه و حتی سطح نو و تازه از تکنیک های بصری در سینمای ایران و نه تنها در مستند ایران.
در روایت هم 10 گانه ای است که تاریخ قاجار و باز شدن پای ایران به جنگ اول و... را قصه می کند و گریزی هم به "قحطی بزرگ" می زند. البته برعکس بسیاری از مستندها و گزارش ها به صورتی افراطی کم آمار و ارقام می دهد که همین نقطه ای ضعفی است به نظرم، در جایی که باید حدود 10 میلیون کشته ایرانی بر اثر قحطی در چشم مخاطب برود!
اما ورود با جرات و به شدت قوی ای به این موضوع است، بلکه قشر فرهیخته و نخبه و دانشجو حداقل آشنایی ای با این برهه و این اتفاق پیدا کنند...
خدا خیرشان دهاد!
می دانم هنوز هم نامرتب است اینجا، ولی خب من می نویسم اینجا دیگه، باید حالی دست بده تا دستی به سر روی اش بکشم و البته یک رفیق پای کار هم باشد که وقتی وعده می دهد عمل کند!
اضافه می خواهم بکن به اینجا؛
«پدر» را به به کتگوری ها یا همان دسته بندی ها، جدیدا و بعد از اسباب کشی یادداشت ها و خاطراتی از دوران جنگ پدر پیدا کرده ام که دوست داشتنی هستند. از معدود مزیت های اسباب کشی پیدا کردن این چیزهاست.
«ضد یادداشت ها» را هم در دسته بندی ها می گذارم، به دلایلی. بیشتر نقد و نظراتی را که می تراوشد و خب هنوز در حد مقاله و مطلب نیستند، تا کی پخته تر شویم!
اما «انسان_رسانه» تگ می شود و البته چه زیباتر؛ کلمه کلیدی می شود!
کلمه کلیدی و شخصیت گم شده ای که فرهنگ و هنر حال حاضر ما از سطح مدیریتی تا کف اش
بسی نیاز به همچین آدم هایی دارد. کلامی نامانوس برای مخاطب خارجی و مانوس برای ما
که با ادبیات دکتر داریم بزرگ می شویم!
باشد
که بشویم «آنچه» باید بشویم...
کمیک بوک ها رو که نگاه می کردم، یاد این می افتادم که دهه 20-30 بچه های اونا تو نیوریورک و کالیفرنیا و... این چیزا رو می خریدن و می خوندن تا بیشتر در لذت کودکی و خیال خودشون غرق بشن و همزمان نسلی در ایران از بچه ها بود که دونه دونه بخاطر قحطی بعد جنگ از گرسنگی می مردند.
کی میخواییم تو تاریخ اینا رو به نسل بعدی ها که هیچی به نسل حال
حاضر و قبلی ها بگیم؟!
حالا یه سری ابله هم برن برای ابراز
همدردی زیر علمک گاز سفارت فرانسه شمع روشن کنن!
تو همچین دنیایی زندگی می کنیم...
وسط جلسه کلاس بود که یکی از مسئولین آموزش آمد و پچ پچ کنان با استاد چیزی گفت و اجازه خواست تا پشت تریبون نکته ای بگوید.
برعکس همه جلسات این دفعه خیلی عقب تر نشسته بودیم اما با در هم شدن چهره استاد، مکالمه انجام شده قابل حدس تر شده بود. وقتی مسئول آموزش پشت تریبون تبریک و تسلیت گفت دیگه چیزی برای حدس زدن نمونده بود.
یکی از بچه های حوزه تو حلب شهید شده بود! خیلی ساده، خیلی بی حاشیه! (همین؟!)
استاد آهی کشید:
«اون زمان که ما شاگرد بودیم اساتیدمون می رفتن و شهید می شدن، حالا که جاها عوض اونایی که به اصطلاح شاگرد هستن _و در اصل استاد ما_ میرن و شهید میشن!»
.
.
حالا کمی از فضای آن زمان های مدرسه وقتی خبر شهادت یکی از رفقایشان را می آوردند برایم روشن شد...
تولید محصول «محتوا محور» جدا از نو بودن ایده اش، برای من خیلی از اولین ها را رقم زد؛
اولین پژوهش نسبتا جدی سینمایی
اولین حجم از مقاله(یا نریشن) که خودم نوشتم
اولین ضبط صدا در استودیو
اولین تدوین صدا
اولین تدوین تصویر
اولین ارائه سر کلاس های حوزه
و اولین بار که تکنولوژی به معنی واقعی کلمه دست مان را در حنا گذاشت. خدا لعنتش کند!
تجربه ای بود پر استرس ولی مهم و جالب که خیلی چیزها را یاد گرفتم و خیلی چیزها را تمرین کردم و دوباره فهمیدم که بیشتر باید مطالعه کنیم!
پ.ن:
با تشکر ویژه از محمد جواد