در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

چقدر حس خوبی هستش که عضو یه کاری باشی که ماندگاره...

یه کاری که تو حتی یه قسمت خیلی کوچکیش باشی...

یه جمع با آدم های خاص...

که بمونه تو تاریخ...


خیلی خوبه!

  • الف
  • الف

مثلا 4شنبه ای رو بین امتحان دانشگاه و کلاس استاد، رفیقت پاشه بیاد بشینید بخواد کار کردن با بلاگ رو یاد بگیره!

الان این مطلب آزمایشی رو زدیم که روش یاد بگیره چکیار کنه!

از خنده داره میترکه :)

  • الف

الان _که ساعت 3 صبح هست_ تا از فاکتورسازی فارغ شدم. یعنی من که اینقدر خلاقم دیگه ذهنم خالی شده بود که بجز این همه اقلامی که گرفتیم(!) دیگه چی می تونیم بخریم! اینقدر حجمش زیاد بود...

بعد یه سری غر غر هم میخواستم بکنم دیگه اینقدر خسته ام بیخیال شدم!

  • الف
این همه مشهد که می روم [الحمدلله] در طی سال همه اش می تواند عین هم باشد. بی حاشیه و ساده رفتن و برگشتن، هر چند با جمع های مختلف و آدمهای متفاوت باشد. همیشه خوب ولی عین هم...

اما وقتی جمع مان جمع است سخت هم بگذرد و حال دیگری دارد، عجب حال خوشی!

  • الف
داشتیم «دانشجوی ارشد شریف» که چک نوشته برامون که بریم بانک نقدش کنیم، بعد وجه رو نوشته:

60/000/000 ریال / شصد میلیون ریال

بعد هیچی دیگه علاوه بر اینکه من و خودش و رییس و کارمند بانک کلی خندیدیم، دو روز الاف شدیم و کلی هم فحش خوردیم! آقا خواهشا پایه های علمی تون رو قوی کنید، یعنی تو فضای درس های دوم و سوم ابتدایی مثلا!
  • الف
  • الف

بسم الله


« سلام آقا رضا. سلام آقا رضای سلمانی.

خودتان که بهتر می دانید، بعضی وقت ها اتفاقاتی می افتد که آدم در حکمتشان می ماند. انگار خود خدا آن بالاها زمینه اش را خوب جفت و جور کرده باشد، که آن اتفاقات واقع شوند. مثلا همین که شما از اصفهان بلند بشوی و بروی جنگ، در جبهه اسیر بشوی، در داخل عراق شهیدت کنند و همانجا هم به خاک بسپرندت. و تو تا سال های سال گمنام آن جا بمانی، تا روزی برسد که صدام سرنگون بشود و پیکر پاکت را به ایران بیاورند. و از بین همه این دانشگاه ها، سهم ما بشود ک میزبان پیکر پاک تو و چهار هم رزم دیگرت باشیم. روز ها از کنار مزارت بگذریم و زیارتت کنیم. زیارت عاشورا و دعای عهد بخوانیم و با مقام شما از خداوند و معصومین تقرب بطلبیم.

آقا رضا! از روزی که شما، و چهار همرزم بزرگوارت اولین بار بر روی موج دست های مشتاق مردم، قدم بر چشم دانشگاه ما  گذاشته ای، شش نوروز می گذرد. نوروزهایی که در کنار شما تحویلشان کردیم. یا مقلب القلوب خواندیم و اشک ریختیم و خندیدیم. چه محرم ها که در کنار مزار شما خیمه ی عزای اباعبدالله بر پا کردیم. و به نیابت از شما روضه خواندیم و سینه زدیم. به این امید که در حقیقت شما نائب الزیاره ما باشید..

با این همه می دانم. می دانم. ما آن چنان نبودیم که برای شما، میزبانان خوبی باشیم. آنان که بر خان کرم اباعبدالله مهمانند را چه به هم جواری میزبانان غافلی چون ما. که هر چه هست، ما گدایانیم و دست بر دامان شما داریم باشد که از صدقه ی سر شما، ما را نیز از جایگاه عظیم شهادت فیضی دهند.

آقا رضا! قسمت حضرت باری تعالی بر آن بود که راز نام نورانی شما بر ما غافلان گم شده در این بیابان گمراهی آشکار شود و این بار شما میزبان ما مردگان گمنام روزگاران زحمت و معیشت باشید. و امروز ما در کنار مزار نورانی شما جمع شده ایم و می گوییم، ای شهید! ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...»

امشب را تا صبح حالی دارم «عجیب»، مثل شب های آن هفته «غریب»...



بعد نوشت:

 

  • الف

بیخیال کلاس قبل از ظهر راه میافتم به سمت «علم و صنعت» برای دفاع مصطفا. فک کنم جزء معدود دانشگاه هایی است در تهران که اصلا سر نزده ام...

از 12 _که قرار بود دفاع شروع شود_ تا 3 طول کشید و داشتان ها اتفاق افتاد؛ از نیامدن داور پایان نامه تا قطعی برق بعد از 6 سال آن هم وسط دفاع و... کلا همه چیز خیلی خوب بود و خاطره ناک! آخرش هم شد 19.5!



پ.ن بی ربط:

آدم وقتی می خواهد سر خودش را گول بمالد(!) با یک توجیه ساده می تواند این کار را انجام دهد چون پتانسیل و ظرفیت پذیرش بالایی دارد ولی با آن توجیه نمی توانی دیگران را هم حر ( ح با نقطه، نقطه اش هم بالاش) کنی! دنبال یه توجیه دیگه باش برادر من.

با تشکر

  • الف

آخرش معلوم شد...خبرش کل روزت رو تحت تاثیر قرار میده. اصلا روز بهتر از این می شود؟ حیف مادرش از انتظار خسته شده بود و به دیدار پسر رفته است.

همون شهید وسطی توی یادمان که همیشه بخاطر بد بودن طراحی اون یادمان مهجور بود و حالا با نام شده بود...

شهید شناسایی شد!


شهید «رضا سلمانی کردآبادی»



پ.ن:

دستی برآر...

  • الف