در طول این بیست و چند سال زندگی ام
شاید این روزها ندانم ترین حالت را دارم...
یعنی نمی دونم چه می کنم، چه می خواهم، چه باید بکنم، چه باید بخواهم و...
روزهای سختی است.
دعایی اگر کردید خیر است
- ۰ نقطه
- ۳۱ خرداد ۹۷
در طول این بیست و چند سال زندگی ام
شاید این روزها ندانم ترین حالت را دارم...
یعنی نمی دونم چه می کنم، چه می خواهم، چه باید بکنم، چه باید بخواهم و...
روزهای سختی است.
دعایی اگر کردید خیر است
دنبال مقصر نیستم
میدونم که نیستم، چون که اصلا هیچ وقت اینجا رو نمی خونی که بفهمی در نظرم مقصر کیه
ولی میگم که یاد خودم بمونه که دنبال مقصر نیستم
.
اصلا چه فایده ای داره؟
پیدا کردن یه کسی یا یه چیزی که همه چی رو بندازی گردنش فقط برای نمایش عمومی خوبه، وقتی خودت تنها نشستی و داری توی خودت با خودت حرف میزنی، میفهمی که واقعیت چیز دیگه ای هست...
برای همین دنبال مقصر نیستم!
اما این رو اینجا میگم، برای خودم
که یادم باشه همه چیز از کجا اینجوری شد
وقتی کلی اتفاق پشت هم داشت میافتاد، جرقه ی همه شون چی بود
تو ذهنم باشه که همه چیز از اون اتاق سایت کامپیوتر توی اون دانشکده کوفتی شروع شد
پاییز 93
همه چیز شروع شد و هر وضعیتی که الان من دارم و به هرچیزی که رسیدم و کلی چیزهایی که بهشون نرسیدم همه اش تحت تاثیر یه اتفاق بوده
و هنوز نمی دونم که تا کِی...
.
.
«از که مینالی و فریاد چرا میداری»
.
سه شنبه ها همین است
در طول زمان جریان دارد و محدوده جغرافیا و بعد مکان محدودش نمی کند!
مهم نیست کجا باشی
همه جا سه شنبه ها همانطور که باید سپری می شود!
.
.
.
.
بدتر از این هم می شود؟ اینکه توانایی انجام کاری را نداشته باشی؟ اینکه بجای چند سال فرصت، اتفاقات درست در زمانی بیافتد که چند هزار کیلومتر دور از جایی هستی که باید باشی! ولی اصلا فکر کن... آدم توانایی ای دارد؟ در مقابل آنچه خواست او باشد، کاری می شود کرد؟ شاید این را هم نشانه کرده برای تو یا شاید هم دارد امتحانت می کند... اینکه آنجایی که باید نباشی و فکر کنی اگر بودم... اگر بودی هم همانی می شد که باید!
پ.ن:
رفیقی بعد از اه و ناله پیام داده بود: «بچه کربلای پنج رو چه به فیفث اونیوی منهتن...»، حق گفته بود... جمع و جور کن خودت رو!
با سید قرار گذاشتم، با ترس... بعد از 2 سال!
چند وقتی بود که دنبال فرصت مناسبی بودم تا بشینیم و حرف بزنیم. چند وقتی بود در فکر بودم تا در جشنواره مزخرف کاملا اتفاقی سید را دیدم! از این اتفاقات یک دفعه به شدت بدم می آید... و غیر باورترین جمله در این جور مواقع «اتفاقا چند روزه میخوام باهات تماس بگیرم» هستش، دقیقا جمله ای که من به کار بردم ولی خب از سر حقیقت!
چند هفته ای گذشت تا بالاخره طلسم اش را شکاندم. نمی خواستم 95 تمام بشود و پرونده ی این اتفاق همچنان باز بماند. با سید نشستیم در «اگزیت» و از هر دری گفتیم! به قول خودش پراکنده ترین گپ و گفت مان در این 20 سال بود!
تا اینکه جرات کردم و پرسیدم: «این دو سال چی شد؟ چی به سرمون اومد؟!»
.
.
.
هیچ چیز مثل گذشته نیست. نه من آدم دو سال پیش هستم و نه سید. دو نفر در نقطه متفاوت را ضرب در 2 سال جابجایی بکن تا بفهمی چه مسافت طی شده ای بدست می آید!
ولی حداقل الان کمی حالم بهتر است...
پ.ن:
به خودش گفتم، هیچ وقت نتوانستم خودم را به سرعت تغییراتش برسانم.
- چریکا زیاد عمر نمی کنن...
- چرا آدم باید زیاد عمر کنه وقتی که حالش خوب نیست؟ ماها حالمون خوب نیست امیر...
«سیانور» - بهروز شعیبی
این روزهای گرم اسفند را
تو سرد میکنی!
چقدر همه چیز وارون شده...
لذت بصری دیدن داستانی که از بچه گی می خوانند برایت و بعدا می خواندی، رو صفحه مانتیور (همان نمایشگر) شاید همان حالی را در من ایجاد کرد که دیدن تصاویر کینتوسکوپ در مردمِ اواخر قرن 19 ایجاد می کرد!
مخصوصا در حالی که نه تنها در روایت فرعی فیلم به خود داستان وفادار است، بلکه به نقاشی های کتاب نیز وفادار مانده است.
به این واقفم که اکثرا و قریب به اتفاق اقتباس ها نمیتواند به قوت رمان ها و داستان هایشان برسند ولی خب لذت این اتفاق از نوع دیگری بود. از نوع خیال کودکانه و ذهن سیال که با «او» همراه می شده و سیاره به سیاره سفر می کرده...