در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۲۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

بی پرده؛

آخر این اختلاف سن ها کار دست رفاقت هایمان می دهد...





خیلی ب.ن:
اگر می دونستم یه زمانی این پست رو ممکن دوباره بخونی، یه چیزی اش رو اصلاح می کردم...

  • الف

- کاش کمی صبر می کردی 

- صبر اینجا کاربرد نداشت، صبر کردن رو بلدم، اتفاقا صبرم هم خوبه

- درنگ، شاید یه ذره درنگ می کردی خوب بود

- نه! درنگ هم نبود!

- پس چی؟

-مکث... باید چند ثانیه مکث می کردم، یک نگاه... بعد می رفتم...




بی ربط:

الا ای ساقی صهبای رحمت

بیایم یک شبه جمعه زیارت

  • الف

چقدر حس خوبی هستش که عضو یه کاری باشی که ماندگاره...

یه کاری که تو حتی یه قسمت خیلی کوچکیش باشی...

یه جمع با آدم های خاص...

که بمونه تو تاریخ...


خیلی خوبه!

  • الف

معمولا _خوب یا بد_ پیش نمی آید برای روابطی که دو سر آن دو انسان قرار دارد بشینم و از صفر تا صد را مرور کنم که چه شده تا به حال، مگر بخواهم برای هزاره ای بنویسم یا برای کسی که مثلا بخواهد وبلاگش را گردگیری کند!

اولین داده های دریافتی را تقریبا از وقتی "بهانه های هر روز" را می نوشت یادم هست، که البته اون روزها هنوز "از دیار حبیب" نشده بود! خب برای من که آن موقع [و نه الان!] خوب نمی نوشتم دیدن یک جایی غیر صاد که خوب و کمی متفاوت تر می نوشت جذاب بود. البته دقیق تر بخواهم بگوییم قبل تر از آن چندباری دیدن در برنامه های آن "هفته غریب" را هم باید اضافه کنم.

گذشت تا عکسی دیدم در رازدل ورژن قدیم تر، در باب ول شدگان (شاید هم دل شدگان). همان عکس دو نفره نیم رخ اینور این صورت و اون یکی نیم رخ اون یکی صورت؛ یکی شان یک سید دوست داشتنی (الان غیرقابل دسترس!) و یکی هم همین حاج امیرحسین. حالا بعضا کامنت هم می گذاشتم و گاهی هم جوابی می گرفتم. جلوتر هم در جلسات حاجی بعضا در کنار اون ستون اولی سمت چپ محور با چفیه آن موقع خاص اش می نشست! گاها در گعده های احوالپرسی بعد جلسه هم سلام علیکی رد و بدل می شد! 

دوباره گذشت و ازدواج و آخرای نیمه عمر "از دیار حبیب"... یادم نیست که گرا دادم من فلانی ام یا نه... ولی ارتباطات کم شد. کم شد تا درگیری ما با شبکه های اجتماعی (علیه ما علیه)! کم و بیش ارتباط قوت می گرفت اما دورادور... تا رسید به رضوان 92 و مسیر برگشت و بعد هم قرارهای کلپچ و الخ!

  • الف

«...

- تو برای چی رو می گیری؟

- خب برای این که نامحرم نبیندم... قبول! کریم هم نامحرم است، اما...

 باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود. دست مریم را در دست گرفت:

- هان، بارک الله اشتباهت همین جاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست. والا من هم می دانم، نامحرم که لولو نیست، جخ پاری وقت ها مثل همین کریم، اصلا خودیه... نه! رو گرفتن برای این است که خدا کته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطی گری می گوید بایستی انجام داد.

- این درست که خدا گفته، اما حکمتش همان است که گفتم، برای فرار از...

 باب جون حرف مریم را برید:

- حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بی حکمت و بی پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که بخاطر حکمت داده ای نه به خاطر لوطی گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن وقت چه؟ انجام نمی دهی؟

...»

منِ او . ص112


پ.ن:

نماز صبح چرا دو رکعت؟!

  • الف

به راحتی از هر حرکت و اتفاقی می توان بهره سیاسی برد(سوء استفاده کرد).

به راحتی می توان پیاده نظام هر فرد یا گروهی شد، بی آنکه بفهمی.

به راحتی می توان تن یک نفر را در قبر که نه، در تابوت(؟!) لرزاند.

به راحتی می توان احمق بود.




لطفااحمق نباشید...

  • الف
«نوشته ای "دوی او" ، یعنی "دوی من". اولا من دو نمی آیم. ثانیا هم ندارد... اهل دو آمدن هم نیستم. دو آمدن یعنی کار دروغی کردن. من اهلش نبوده و نیستم. همه ی بچه محل ها می دانند. این را هم بگویم: کم چیزهایی هستند که دروغی نباشند. رفیق... دروغی اش را داریم؛ زیاد... دین و مذهب... دروغی اش را داریم؛ زیاد... همین قصه که می نویسی... دروغی اش را داریم. زن... دروغی اش را داریم. البته این یکی را ما نداریم. حتی دروغی اش را.»

منِ او.ص 65   
  • الف

مواد لازم برای درست کردن خوراک مغز (4 نفر) :


- مغز گوسفندی  4عدد

- کره  100 گرم

- نمک، فلفل، آویشن، زردچوبه، فلفل سفید، دارچین

- عصر یک جمعه نیمه دلگیر در کنار خانواده!


برای شروع باید مغز ها رو پخت اما به شدت توصیه می شود بجای آب پز کردن مغر ها در خانه اون ها رو از طباخی به صورت پخته شده بخرید چون هم کارتون آسون تر میشه و هم اونا خیلی بهتر می پزن. ولی اگه خام بود اون رو توی قابلمه بریزید. تا روی اونا رو آب کنید، یه دونه پیاز خرد کنید کمی نمک و زردچوبه و دارچین بریزید و تقریبا یک ساعت روی شعله کم بذارید بپزن.

بعد اونا رو از قابلمه در بیارید و بذارید یه مقداری آبش بره. با چاقو تا میشه خرد کنید. کره رو توی ماهیتابه بندازید و بذارید کامل گرم بشه. مغز ها رو بهش اضافه کنید و شروع کنید هم زدن تا خوب تفت داده بشه. کم کم هم ادویه ها رو بهش اضافه کنید. بذارید تا رنگش یه ذره عوض بشه.

حالا اون رو توی ظرف بکشید و سر سفره به اون "عصر یک جمعه نیمه دلگیر در کنار خانواده!" اضافه کنید!


نوش جان!  


پ.ن:

تو که میدونی! اینا ظرفیت های درونی هستش! باید ظرفیت هام رو آزاد کنم!

تو که میدونی! نخند... 

  • الف

«چه کسی فکر می کرد یک لقب ساده زندگی کسی را از این رو به آن رو کند.ناصر هیچ وقت از شر این القاب خلاص نشد... اگر آن موقع دندان طمعش را می کشید و خانه را می فروخت ،شاید برای همیشه از شر آن لقب خلاص می شد. اما نفروخت و لقب رویش ماند.»

ناصر ارمنی.ص 105



  • الف


عشق به پایان رسید

.

.

.

خون تو پایان نداشت

  • الف