- ۰ نقطه
- ۱۱ مهر ۹۴
کاش می شد شعر روز رفاقت را می گذاشتیم؛
«شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیافتد...»
.
.
به یاد کل روزهای پیش دانشگاهی
به یاد مسیر هر شب، ایستگاه متروی وردآورد
به یاد اون شب و خاموش کردن های ماشین توی انتهای همت و یک لیوان آب بجای سحری...
«...
- تو برای چی رو می گیری؟
- خب برای این که نامحرم نبیندم... قبول! کریم هم نامحرم است، اما...
باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود. دست مریم را در دست گرفت:
- هان، بارک الله اشتباهت همین جاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست. والا من هم می دانم، نامحرم که لولو نیست، جخ پاری وقت ها مثل همین کریم، اصلا خودیه... نه! رو گرفتن برای این است که خدا کته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطی گری می گوید بایستی انجام داد.
- این درست که خدا گفته، اما حکمتش همان است که گفتم، برای فرار از...
باب جون حرف مریم را برید:
- حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بی حکمت و بی پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که بخاطر حکمت داده ای نه به خاطر لوطی گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن وقت چه؟ انجام نمی دهی؟
...»
منِ او . ص112
پ.ن:
نماز صبح چرا دو رکعت؟!
به هوای امتحان بی هوا از خواب بیدار شدم. وسط اتاق لای برگه ها خوابم برده بود... برگه ها رو بالا و پایین می کنم یه ذره اما آخرش از کنار بالشت "منِ او" رو بر میدارم و بازش میکنم.
ببین! دیروز اینقدر تو دفتر گفتی و منم بهت برگشتم و گفتم: «ببین کاری میکنی بشینم شب امتحان بخونمش!» ، همین هم شد! اصلا دیدی حس حال آدم برای خیلی کارهای متفرقه همین شب امتحان میاد؟
از ادامه ی دیشب می خونم:
- «هیچ سری به خودش، به تنِ خودش نگاه نمی کنه. همیشه به رفیقش، به تن رفیقش نگاه می کنه. این اول لوطی گریه!»
.
.
- «رفاقت، گودی و غیر گودی بر نمیداره!»
.
.
- «نا لوطی!»
سر صبحانه نمی دونم از کجا بحث خاطرات بابام میرسه به اوایل انقلاب و قبل انقلاب، چرا اتفاقا الان یادم افتاد! از یه چیز خیلی خنده دار!
- «خونه خاله ام اینا سر مرتضوی-صاحب الزمان (عج) بود. یه ظهری حدود آبان [1357] بود یهو صدای 10-20 تا موتوری شنیدم، داد میزدن تظاهرات، تظاهرات. اومدم لب بالکن و داشتم نگاه میکردم... یهو دیدم ااا این همون لات محله صاحب الزمان هستش با نوچه هاش... یه میوه فروشی نبش کوچه روبرویی بود. یه عکس قاب شده و بزرگ شاه بود. رفت اون رو برداشت و کوبید وسط خیابون و لگدش کرد و بلند داد زد بگو مرگ بر شاه!»
- «نچ نچ نفس امام ببین باهاشون چیکار کرده بود...»
- اره، اتفاقا بعد انقلاب هم خیلی آروم شده بود. اصلا یه آدم دیگه ولی هنوز مشتی و لوطی بود... بعد مجروحیت یه بار رفته بودم مغازه اصغر قمی، رفیق رحیم قاسمی؛ همون که حسینیه خ کمیل رو ساخته... اون بنده خدا هم اونجا بود. اصغر رو که یادته؟ همون که میرفتی از مغازه اش بازی های پلی استیشن میگرفتی!»
- اوهوم
- «رفتم و بعد از کلی حال و احوال شروع کرد که حاجی ما هر چی داریم از شماهاست و خیلی شجاعید رفتید جنگ و الخ... منم بهش خندیدم و گفتم اتفاقا ماها هرچی داریم از امثال شماهاست. یکه خورد. خاطره اون روز تو بالکن رو براش تعریف کردم... هرچی بیشتر میگفتم بیشتر گریه می کرد و شرمنده می شد. خیلی مشتی بود.»
.
حرفش که تموم میشه ناخودآگاه لبخند میزنم و توی دلم میگم؛ لوطی، مشتی، انقلاب، خ صاحب الزمان، مسجد قندی، حاج فتاح...
همه این ها اتفاقی است؟!
این همه اتفاق خوب برای یه سه شنبه؟!
پ.ن:
برای تو که داری میپرسی از خودت؛
نه نخوندم! یه بار "منِ او" رو تا ص 300 خوندم وب به دلیلی ول کردم. الان از اول می خونم! پس در نتیجه "بیوتن" رو هم نخوندم! اصلا هم عجیب نیست!