در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

خبر خواندن عقدشان توسط حاج آقا رو که شنیدم سریع بعد خوشحالی قلبی اون خاطره بد چند هفته قبل اومد تو ذهنم؛


«آره! فلانی رو یادمه سال قبل همین موقع ها بود که به هر ضرب وزوری بود جور کردن که برن پیش آقا عقد بخونن

رفتن، مهر رو هم که خب چهارده تا سکه گذاشتن

تازگی ها خبرش رسیده میخوان طلاق بگیرن....»


زنگ زدم بهش و از سر دوستی توصیه ای کردم.

بلاشک نفس حق کسی که عقد را می خواند در زندگی تان تاثیر دارد ولی اگر خودتان نخواهید براحتی می تونید همه چیز رو خراب کنید، پس "بروید باهم بسازید..."

  • الف


. . .

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

. . . 

  • الف

با تشکر ویژه از


واحد ینگه قلعه سفلا:

محمد امین


واحد سولدی:

محمد

امین

احسان

میلاد

محمدرضا

امیرحسین

رضا

و حمایت های معنوی ابوالفضل    :)


واحد تهران:

مهدی

مصطفا


و خانواده محترم رجبی    :)

  • الف
کار کردن با جماعتی که تا می بینن آشفته ای یا کارت گیر کرده، میگن:

«این رو ول کن، پاشو وضو بگیر برو دو رکعت نماز بخون حل میشه»

هم صفای خاصی داره!
  • الف

بعضی خاطرات شاید اتفاقات ساده ای باشد؛


بیرون زدن نیمه شبی از مدرسه سولدی

تا روستا رفتن و از دست سگ های گله فرار کردن

توقف ماشین های اهالی برا کمک 

اون موتور سوار و نفر عقبی اش با اون چوب دستی اش

بالا رفتن از تبه های کنار مدرسه

دنبال آنتن تا بالای کوه رفتن

زنگ زدن و انتظار برای خاموش شدن اون پروژکتور لعنتی بالای دستشویی

ترس از گرگ و نقشه های احتمالی فرار را مرور کردن

بعد هم دراز کشیدن و دیدن ستاره ها و اون همه شهاب سنگ

بعد هم قل خوردن از بالای تپه ها تا پایین


اما همه این ها کنار هم با یکسری آدم خاص می شود یک خاطره به یاد ماندنی، یک شب خاص.

  • الف
از خیلی قبل تر در ذهنم بود که «بیست سالگی» باید خیلی خاص باشد. انتظارش را می کشیدم. برای فرا رسیدنش برنامه داشتم. تگ بزنم، ازش بنویسم. اصلا در دسته بندی ها یه قسمت باز کنم "بیست سالگی" . انتظار رفتار خاصی هم از اطرافیان داشتم چون زمزمه هایی از قبل می شنیدم.
تا اینکه زد و هفتم شهریور نود و سه خورشیدی در جمعی بودم که اکثرشان تا قبل از این سفر من را نمی شناختند _چه برسد به اینکه تاریخ تولدم را بدانند_ و صدها کیلومتر دورتر از خانه.
صبح که بلند شدم برنامه داشتیم که 200 کیلومتری را تا شهرستان دیگری برای تهیه یک گزارش_مستند برویم. با "امید" سوار ماشینی می شویم و راه میافتیم. حرف زدن مان که گل می کند از «کوبریک» و «نولان» حرف می زنیم تا به خودمان و دانشگاه و... خیلی نزدیکیم. بیشتر از اینکه در تمام این مدتی که می شناختمش. اگه تو جهادی پارسال میخواستم یه لیست از کسایی که شاید بعدها باهاشون ارتباط برقرار کنم بنویسم امید آن آخرها بود و الان... اصلا چرا نشه که یه دوست خوب هدیه تولدت باشه؟ یه هدیه که خدا بهت میده.
 سر کردن باقی روز را تا شب در خاک و سنگ و بین مردمی که وضع زندگی شان از بدترین های ما هم بسیار بدتر است و حرف زدن با آنها و دیدن اتفاقی آن پدر شهید و گریه هایش و آن انگور های بی هسته شیرین و دیدن آن پسر بچه خوشگل شش_هفت ماهه بین نماز ظهر و عصر و کادر بستن و عکس گرفتن و حرفها و قرارهای راه برگشت و...
عصری که برگشته ام تازه دوباره یادم می آید که امروز چه روزی است و این روز می تواند چقدر متفاوت باشد. همه اش بستگی به تو دارد که می خواهی چه کاری بکنی و چه طور زندگی را سر کنی.
تولد بیست سالگی ام واقعا خاص بود!



پ.ن:
بعضی ها را خیلی وقت هست که می بینی ولی نمیشناسی! یه تفاوت در روند عادی زندگی نیازه تا بشناسی شون، مثل یه سفر.
  • الف