خودتان
که بهتر می دانید، بعضی وقت ها اتفاقاتی می افتد که آدم در حکمتشان می ماند. انگار
خود خدا آن بالاها زمینه اش را خوب جفت و جور کرده باشد، که آن اتفاقات واقع شوند.
مثلا همین که شما از اصفهان بلند بشوی و بروی جنگ، در جبهه اسیر بشوی، در داخل
عراق شهیدت کنند و همانجا هم به خاک بسپرندت. و تو تا سال های سال گمنام آن جا
بمانی، تا روزی برسد که صدام سرنگون بشود و پیکر پاکت را به ایران بیاورند. و از
بین همه این دانشگاه ها، سهم ما بشود ک میزبان پیکر پاک تو و چهار هم رزم دیگرت
باشیم. روز ها از کنار مزارت بگذریم و زیارتت کنیم. زیارت عاشورا و دعای عهد
بخوانیم و با مقام شما از خداوند و معصومین تقرب بطلبیم.
آقا
رضا! از روزی که شما، و چهار همرزم بزرگوارت اولین بار بر روی موج دست های مشتاق
مردم، قدم بر چشم دانشگاه ما گذاشته ای،
شش نوروز می گذرد. نوروزهایی که در کنار شما تحویلشان کردیم. یا مقلب القلوب
خواندیم و اشک ریختیم و خندیدیم. چه محرم ها که در کنار مزار شما خیمه ی عزای
اباعبدالله بر پا کردیم. و به نیابت از شما روضه خواندیم و سینه زدیم. به این امید
که در حقیقت شما نائب الزیاره ما باشید..
با
این همه می دانم. می دانم. ما آن چنان نبودیم که برای شما، میزبانان خوبی باشیم.
آنان که بر خان کرم اباعبدالله مهمانند را چه به هم جواری میزبانان غافلی چون ما. که هر چه هست، ما گدایانیم و دست بر دامان شما
داریم باشد که از صدقه ی سر شما، ما را نیز از جایگاه عظیم شهادت فیضی دهند.
آقا
رضا! قسمت حضرت باری تعالی بر آن بود که راز نام نورانی شما بر ما غافلان گم شده
در این بیابان گمراهی آشکار شود و این بار شما میزبان ما مردگان گمنام روزگاران
زحمت و معیشت باشید. و امروز ما در کنار مزار نورانی شما جمع شده ایم و می گوییم، ای
شهید! ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان
نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...»
امشب را تا صبح حالی دارم «عجیب»، مثل شب های آن هفته «غریب»...
این جمع هایمان اصالت دارد درست، حفظ شان هم واجب است درست.
اصلا میتونیم _ایشالا میکنیم_ و جلوی لغو رو تو جمع ها میگیریم قبول. ولی این جمع ها یه چسبی میخواد که آدم ها رو خیلی بهتر و فعال تر دور هم نگه داره؛ حالا یا یه آدم یا یه کار.
محمدرضا هم اینجا ازش نالیده و صاد (رحمة الله!) هم در اینجا بهتر و مبسوط تر به اون پرداخته.
بعد پ.ن:
ایده و کارهای خوبی با صادق و بقیه ریخته و اجرا می شود، خدا کمک کند و مستدام ان شاء الله. عجب برکاتی دارد همین گپ و گفت ها...
شاید مسیر جلوی کلاسهای مدرسه سولدی را ۸۰-۹۰ بار رفتیم اومدیم٬ از نیمه شب تا ۴ صبح!
از کجاها حرف زدیم و به کجاها رسیدیم. در بین حرفها چقدرشون برام نقاط روشنی بود که انگار سالهاست قبولشون دارم. از این حرفها که موقع شنیدنشون تند تند سر تکون میدی و «احسنت» میگی!
اما از یه جایی به بعد اصلا تایید یا رد حرفهات تو ذهنم نبود فقط و فقط داشتم فکر میکردم که چقدر از تو علاقه در دلم هست٬ چقدر...
بعد از اون شب قدر کذا دم سحر نشستم و نوشتم. درباره حرف هایی که زدی و حرف هایی که زدم. درباره ی رفتن ات. درباره حرف های قبل سفرت. تا بعدا در اینجا بنویسم شان. البته اون موقع اینجایی وجود نداشت.
اما حالا که میخوام بنویسم دارم فکر میکنم چه دلیلی داره خیلی حرفها زده بشه، اصلا خیلی حرف ها باید نگفته بمونه.
مثل اون مقاله ناتموم.
مثل گریه های پای اون کلیپ سفر کربلا که حسین گذاشت.
مثل اون سیلی نخورده.
مثل گریه های تو رامسر.
مثل...
یادت هست؟
اصلا یادت هست از کجا شروع شد؟!
اول دبیرستان؛ حل اعداد 1 تا 100 با رقم های سال! یه بازی ریاضی مسخره و جذاب و اون موقع اصلا فکرش رو هم نمیکردم که به اینجاها برسه.