در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

امتحان دارم، از صبح بلند شده ام و دارم میخونم که بعد از دو سه هفته پیامک می رسد.

دنبالم میای/حرف زدنمان و خبر عقد کردنت در همین مدتی که حرف نمی زدیم/صف پمپ بنزین/شکست سوییچ ماشین/ماندن کنار اتوبان/دنبال کلیدسازی/یه سر کردن ماشین/امتحان تستی ای که نفهمیدم چجوری دادم/رفتن به عمار/سخنرانی استاد/بالاخره تمام شدن قرارداد کذا/شب را با بچه ها/شام هم توی پارک رو علف ها...


همه ی اتفاقات مهم و غیرمهم و جالب و کسل کننده می شود یک روز چهارشنبه کامل!

واقعا اگر کلاس چهارشنبه ظهر تا شب نباشد چقدر اتفاق ممکن است در یک چهارشنبه بیافتد!

  • الف

کاش می شد شعر روز رفاقت را می گذاشتیم؛

«شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیافتد...»

.

.

به یاد کل روزهای پیش دانشگاهی

به یاد مسیر هر شب، ایستگاه متروی وردآورد

به یاد اون شب و خاموش کردن های ماشین توی انتهای همت و یک لیوان آب بجای سحری...

  • الف

کلا همه اتفاقات سال های آخر دبیرستان سخت شده بود، مخصوصا همان روزهای سال دوم.

چهارشنبه بود و قرار راهپیمایی را همه شنیده بودند و برخورد های مختلفی داشتند. تا جایی که یادم هست اولین بار بعد اون اتفاقات بود که ملت می خواست یه موضع اینجوری بگیره. برا همین هم کلا نگران جمعیت و اومدن و نیومدن و الخ بودیم.

چطور رفتن و با کی رفتن و... یک طرف. با هم رفتن و خستگی و زیر آن پرچم دراز ولو شدن و آن عکاس که ناغافل عکس گرفت و خنده و نگرانی ما هم یک طرف...


5 سال گذشته!

  • الف



سر صبح منتظر نشسته ای، تفألی میزنی به قیصر

.

.

خوشا رفتن از خود، رسیدن به خویش

سفر در خیابانی از آینه



پ.ن:

همه غرق حیرت ز دیدار خویش

در امواج طوفانی از آینه

  • الف

بعد جلسه آخر چهارشنبه ها یک هفته ای عجیب مباحث «جنگ اول» و عوامل پیدایش و تاثیراتش که تا الان روی خیلی چیزها مشهود بوده، ذهنم رو مشغول کرده. بعلاوه حرف ها و تحلیل های استاد و بیان نقش عجیب انگلیس _البته به راحتی برای همه قابل قبول نیست_ که اصلا دید جدیدی تو زمینه مورد مطالعه ما بود.

اون یأس فلسفی که دنیا رو بعد جنگ گرفت و کلی مکاتبی که ذیل اون پدید اومدن...

سوار ماشین که شدیم تا این بالا هیچی نگفتیم و اینقدر بالا اومدیم که جاده تموم شد. حالا نشستیم و به شبِ تهران زل زدیم و من دارم این ها رو برات توضیح میدم. اصلا خیلی چیزها بعد از اون جلسه برام حل شده. همین اختلاف دیدگاهی که یک ساعت حرف مشترک زدن رو هم از ما گرفته، همین مدل زندگی های متفاوت مون، همین که از نظر من تو داری خودت رو با سر میندازی تو چاه و البته از نظر تو من دارم راه خودم رو میرم و...

میدونی من همه اش رو میندازم گردن «کارویلوپرینسیپ» اون دانشجوی 19 ساله که اگه دوباره تو اون ساندویچی سر اون خیابون نمی موند ساندویچ نمی خورد(!) و اون تیر رو شلیک نمی کرد و «آرشیدوک فرانسوا فردیناند» زنده می موند، شاید من و تو هم الان خیلی خوشحال کنار هم نشسته بودیم و من هم نیامده بودم برای خداحافظی...

خداحافظ!


  • الف

جشنواره که فیلم را دیدم تا چند ساعت صدای خرد شدن جمجمه در سکانس اول در گوشم بود...

سیاه

آزاردهنده


ببین آش چقدر شور شده که "جناب وزیر" هم اعتراضشان گرفته!

منتقد مشهور (!) هم فرموده اند: اگه یه فیلم باشه تو ایران که من موافق توقیفش باشم، همین فیلم هستش!

  • الف

خارچی / جلو مرکز درمانی / روز

«هِیزل» که سرطان ریه دارد مشغول حرف زدن با «گاس» _که قبلا سرطان داشته_ است. گاس پاکت سیگار رو از جیبش در میاره، یه سیگار بین دو لب اش میذاره؛


هیزل: واقعا؟

گاس: چی؟

هیزل: فکر کردی کار باحالیه؟ همه چیز رو خراب کردی.

گاس: همه چی؟!

هیزل: آره، همه چی! آره، خیلی هم خوب بودی... خدای من! همیشه باید یه هامارتیا وجود داشته باشه. نه؟ و در مورد تو با وجود اینکه این سرطان وحشتناک رو داشتی هنوز هم دوست داری به شرکتی پول بدی که برات سرطان بیشتری درست کنه؟ بذار بهت بگم، اینکه نتونی نفس بکشی حس مزخرفیه!

گاس: هامارتیا؟

هیزل: یه اشتباه مرگبار

گاس: ... اشتباه مرگبار! میدونی، در واقع اینا رو تا روشن نکنی بهت آسیبی نمی رسونن. من هیچوقت سیگاری رو روشن نکردم. «این یه استعاره ست». تو اینی که باعث مرگت میشه رو بین لب هات میذاری اما هیچوقت بهش این قدرت رو نمیدی که تو ور بکشه... «یه استعاره».


چهره ی نسبتا خشن و عصبانی «هیزل» کم کم جایش را به لبخندی شیطنت آمیز از فهم یک موضوع جالب می دهد...


  • الف


- جنگل نمادی از مملکت که خاصیت هایی مثل دریدگی و وحشی گری در آن هست

- آدم های دروغگوی باقی مانده از نسل جنگ که شاید درباره خود جنگ هم دروغ می گویند

- آدم های نسل قبل که نسل بعدی خود را می کشند _انقلاب فرزندان خود را می خورد_ بی دلیل!

- جوانانی در خفقان که هیچ آزادی ای ندارند و پرواز کایت ها نماد رهایی آنهاست

- جوانانی که باید برای زنده ماندن و زندگی بترسند و بجنگند

...


این ها گذر چندثانیه ای از ذهن من بود بعد از دیدن «ماهی و گربه»، از درب خروج تا دم ماشین!
و فکر می کنم چه حالی دارند می کنند این جماعت برای خودشان با دست و پا کردن سینمای "هنر و تجربه" !
  • الف

نوشتن از سفر اول کربلا و پیاده روی اربعین و چیزهایی که می بینی و میفهمی از توحید و مدل درست حکومت اسلامی گرفته تا آن پیرمرد دم آتش و خواب کنار تیر 150 و مدعیان دروغین و ارتش بیست میلیونی و بالکن حرم امام حسین (ع) و شب جمعه که با هم نبودیم بماند...


بماند برای اهلش!

  • الف
عصر جمعه
شب اربعین
بین الرحمین
برای خودم میخونم:
«عصر این جمعه دلگیر...»

چه لذتی دارد
.
.
.
تا قبل از این فکر می کردم بزرگترین دوگانه های عالم همان هایی است که فیلسوف ها و انتلکتوئل ها بحث می کنند و شرح می دهند ؛
بودن یا نبودن
رفتن یا ماندن...
اما حالا فهمیدم که بزرگترینِ دوگانه ها اینجا، در این خیابان، در بین این شلوغی و در انتخاب زیارت اولین حرم رقم می خورد.




فلسفه را بیخیال، تفکیکی شده ام!
بین الحرمین / اربعین 1436



پ.ن:
عکس از برادرم آقا فواد تقی زاده _ آذر 93/اربعین
  • الف