در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

کاش می شد شعر روز رفاقت را می گذاشتیم؛

«شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیافتد...»

.

.

به یاد کل روزهای پیش دانشگاهی

به یاد مسیر هر شب، ایستگاه متروی وردآورد

به یاد اون شب و خاموش کردن های ماشین توی انتهای همت و یک لیوان آب بجای سحری...

  • الف

کلا همه اتفاقات سال های آخر دبیرستان سخت شده بود، مخصوصا همان روزهای سال دوم.

چهارشنبه بود و قرار راهپیمایی را همه شنیده بودند و برخورد های مختلفی داشتند. تا جایی که یادم هست اولین بار بعد اون اتفاقات بود که ملت می خواست یه موضع اینجوری بگیره. برا همین هم کلا نگران جمعیت و اومدن و نیومدن و الخ بودیم.

چطور رفتن و با کی رفتن و... یک طرف. با هم رفتن و خستگی و زیر آن پرچم دراز ولو شدن و آن عکاس که ناغافل عکس گرفت و خنده و نگرانی ما هم یک طرف...


5 سال گذشته!

  • الف

چقدر حس خوبی هستش که عضو یه کاری باشی که ماندگاره...

یه کاری که تو حتی یه قسمت خیلی کوچکیش باشی...

یه جمع با آدم های خاص...

که بمونه تو تاریخ...


خیلی خوبه!

  • الف

معمولا _خوب یا بد_ پیش نمی آید برای روابطی که دو سر آن دو انسان قرار دارد بشینم و از صفر تا صد را مرور کنم که چه شده تا به حال، مگر بخواهم برای هزاره ای بنویسم یا برای کسی که مثلا بخواهد وبلاگش را گردگیری کند!

اولین داده های دریافتی را تقریبا از وقتی "بهانه های هر روز" را می نوشت یادم هست، که البته اون روزها هنوز "از دیار حبیب" نشده بود! خب برای من که آن موقع [و نه الان!] خوب نمی نوشتم دیدن یک جایی غیر صاد که خوب و کمی متفاوت تر می نوشت جذاب بود. البته دقیق تر بخواهم بگوییم قبل تر از آن چندباری دیدن در برنامه های آن "هفته غریب" را هم باید اضافه کنم.

گذشت تا عکسی دیدم در رازدل ورژن قدیم تر، در باب ول شدگان (شاید هم دل شدگان). همان عکس دو نفره نیم رخ اینور این صورت و اون یکی نیم رخ اون یکی صورت؛ یکی شان یک سید دوست داشتنی (الان غیرقابل دسترس!) و یکی هم همین حاج امیرحسین. حالا بعضا کامنت هم می گذاشتم و گاهی هم جوابی می گرفتم. جلوتر هم در جلسات حاجی بعضا در کنار اون ستون اولی سمت چپ محور با چفیه آن موقع خاص اش می نشست! گاها در گعده های احوالپرسی بعد جلسه هم سلام علیکی رد و بدل می شد! 

دوباره گذشت و ازدواج و آخرای نیمه عمر "از دیار حبیب"... یادم نیست که گرا دادم من فلانی ام یا نه... ولی ارتباطات کم شد. کم شد تا درگیری ما با شبکه های اجتماعی (علیه ما علیه)! کم و بیش ارتباط قوت می گرفت اما دورادور... تا رسید به رضوان 92 و مسیر برگشت و بعد هم قرارهای کلپچ و الخ!

  • الف

بعد از اون شب قدر کذا دم سحر نشستم و نوشتم. درباره حرف هایی که زدی و حرف هایی که زدم. درباره ی رفتن ات. درباره حرف های قبل سفرت. تا بعدا در اینجا بنویسم شان. البته اون موقع اینجایی وجود نداشت.

اما حالا که میخوام بنویسم دارم فکر میکنم چه دلیلی داره خیلی حرفها زده بشه، اصلا خیلی حرف ها باید نگفته بمونه.

مثل اون مقاله ناتموم.

مثل گریه های پای اون کلیپ سفر کربلا که حسین گذاشت.

مثل اون سیلی نخورده.

مثل گریه های تو رامسر.

مثل...

یادت هست؟

اصلا یادت هست از کجا شروع شد؟!

اول دبیرستان؛ حل اعداد 1 تا 100 با رقم های سال! یه بازی ریاضی مسخره و جذاب و اون موقع اصلا فکرش رو هم نمیکردم که به اینجاها برسه.

فکرش رو میکردی؟

تصویر تزئینی نیست!


کثرالله امثالک برای من، برادر...

  • الف