ظهر آن روز در دفتر سید داشت درباره پروژه ی تا آخر سال حرف هایی می زد: «مهاجرین افغان»
راستش رو بخوام بگم تا حالا خیلی حس همدردی خاصی با این برادران افغان مون نداشتم، شاید به دلیل دوری از مسئله و فضا یا شاید به هر دلیلی دیگری.
تا اینکه عصر همان روز بعد از صحبت های سید برای کمک در جابجایی یک سری وسیله مجبور به طی کردن مسیر 45دقیقه ای با «قدیر» شدم. طبیعتا سنگینی فضا اگر چیزی نمی گفتم بیشتر می شد چون باز کردن سر صحبت برای او سخت تر بود.
با اینکه اهل کدوم استان و ایالت و... هستید شروع کردم. نزدیک مزار شریف زندگی می کرد. داستان دیپلمات های ایرانی سفارت مزار را براش تعریف کردم، چیز های شنیده بود، بیشتر توضیح دادم و بحث به امنیت و طالبان و.. رسید. اینکه ایران هیچ فاکتور نداشته باشد این برایش بس است، امنیت.
میگفت به خاطر همین است که شغلی نیست. بخاطر عدم امنیت و حضور آمریکا! هرچی بیشت صحبت می کرد روحیه استکبارستیزی اش برایم بیشتر روشن می شد. حالا با فضایی آشنا شده بود که شاید نمونه اش رو بیشتر توی جمع بچه حزب اللهی ها دیده بودم...
خدا شر مستکبرین عالم را از سر مستضعفین و مردم جهان کم کند، بگو آمین!
- ۰ نقطه
- ۰۳ آبان ۹۴