دیروز از ظهر تا طرفای 9 کلاس داشتم و بعدش هم که رفتیم «هیات دانشگاه هنر» تا طرفای 12! بماند که چقدر به دلم نشست...صبح هم 7 صبح جلسه داریم سمت پل چوبی!
به زور بلند شدم و زدم بیرون منتظر تاکسی... زانتیا جلو پام ترمز زد و سوار شدم... اینقدر سرد بود که وقتی سوار شدم فهمیدم زانتیاست.. تا سر آزادی رسیدم دست تو جییبم کردم که کرایه رو بدم... گفت التماس دعا، دوباره برگشت و گفت خیلی ممنون میشم اگه دعا کنید... خیلی مشتی بود!
تا سر جیحون نم پیاده اومدم دنبال موتور؛
- تا پول چوبی 6 هزار تومن میری؟
- یه چی بذار روش بریم
- نه دیگه همون 6 تومن
- بیا بشین بریم، بشین
یعنی اینجوری که من موتور گرفتم این یه ماهه چارتر مشهد_تهران گیرم نیومده!
بعد جلسه زدم بیرون، سوار تاکسی شدم، وسطای راه دست کردم جیبم دیدم فقط 500 تومن دارم... با شرمندگی به راننده گفتم من یادم رفت از عابر بانک پول بگیرم... من رو یه جا در حد 500 پیاده کن... گفت این چه حرفیه، پیش میاد بالاخره! تا آخر مسیرم رسوندتم... خیلی مشتی بود!
پ.ن:
شروع تگ #مشتی گری ، حاصله از منبر حاجی پناهیان ، دانشگاه هنر