در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دبلیو» ثبت شده است

معمولا _خوب یا بد_ پیش نمی آید برای روابطی که دو سر آن دو انسان قرار دارد بشینم و از صفر تا صد را مرور کنم که چه شده تا به حال، مگر بخواهم برای هزاره ای بنویسم یا برای کسی که مثلا بخواهد وبلاگش را گردگیری کند!

اولین داده های دریافتی را تقریبا از وقتی "بهانه های هر روز" را می نوشت یادم هست، که البته اون روزها هنوز "از دیار حبیب" نشده بود! خب برای من که آن موقع [و نه الان!] خوب نمی نوشتم دیدن یک جایی غیر صاد که خوب و کمی متفاوت تر می نوشت جذاب بود. البته دقیق تر بخواهم بگوییم قبل تر از آن چندباری دیدن در برنامه های آن "هفته غریب" را هم باید اضافه کنم.

گذشت تا عکسی دیدم در رازدل ورژن قدیم تر، در باب ول شدگان (شاید هم دل شدگان). همان عکس دو نفره نیم رخ اینور این صورت و اون یکی نیم رخ اون یکی صورت؛ یکی شان یک سید دوست داشتنی (الان غیرقابل دسترس!) و یکی هم همین حاج امیرحسین. حالا بعضا کامنت هم می گذاشتم و گاهی هم جوابی می گرفتم. جلوتر هم در جلسات حاجی بعضا در کنار اون ستون اولی سمت چپ محور با چفیه آن موقع خاص اش می نشست! گاها در گعده های احوالپرسی بعد جلسه هم سلام علیکی رد و بدل می شد! 

دوباره گذشت و ازدواج و آخرای نیمه عمر "از دیار حبیب"... یادم نیست که گرا دادم من فلانی ام یا نه... ولی ارتباطات کم شد. کم شد تا درگیری ما با شبکه های اجتماعی (علیه ما علیه)! کم و بیش ارتباط قوت می گرفت اما دورادور... تا رسید به رضوان 92 و مسیر برگشت و بعد هم قرارهای کلپچ و الخ!

  • الف

مواد لازم برای درست کردن خوراک مغز (4 نفر) :


- مغز گوسفندی  4عدد

- کره  100 گرم

- نمک، فلفل، آویشن، زردچوبه، فلفل سفید، دارچین

- عصر یک جمعه نیمه دلگیر در کنار خانواده!


برای شروع باید مغز ها رو پخت اما به شدت توصیه می شود بجای آب پز کردن مغر ها در خانه اون ها رو از طباخی به صورت پخته شده بخرید چون هم کارتون آسون تر میشه و هم اونا خیلی بهتر می پزن. ولی اگه خام بود اون رو توی قابلمه بریزید. تا روی اونا رو آب کنید، یه دونه پیاز خرد کنید کمی نمک و زردچوبه و دارچین بریزید و تقریبا یک ساعت روی شعله کم بذارید بپزن.

بعد اونا رو از قابلمه در بیارید و بذارید یه مقداری آبش بره. با چاقو تا میشه خرد کنید. کره رو توی ماهیتابه بندازید و بذارید کامل گرم بشه. مغز ها رو بهش اضافه کنید و شروع کنید هم زدن تا خوب تفت داده بشه. کم کم هم ادویه ها رو بهش اضافه کنید. بذارید تا رنگش یه ذره عوض بشه.

حالا اون رو توی ظرف بکشید و سر سفره به اون "عصر یک جمعه نیمه دلگیر در کنار خانواده!" اضافه کنید!


نوش جان!  


پ.ن:

تو که میدونی! اینا ظرفیت های درونی هستش! باید ظرفیت هام رو آزاد کنم!

تو که میدونی! نخند... 

  • الف

تو:

...

عشق رسوایی محض است که حاشا نشود

عاشقی با اگر و شاید و اما نشود


شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم

هر کسی در به در خانه ی لیلا نشود

...


من:
...
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
...
  • الف
از خیلی قبل تر در ذهنم بود که «بیست سالگی» باید خیلی خاص باشد. انتظارش را می کشیدم. برای فرا رسیدنش برنامه داشتم. تگ بزنم، ازش بنویسم. اصلا در دسته بندی ها یه قسمت باز کنم "بیست سالگی" . انتظار رفتار خاصی هم از اطرافیان داشتم چون زمزمه هایی از قبل می شنیدم.
تا اینکه زد و هفتم شهریور نود و سه خورشیدی در جمعی بودم که اکثرشان تا قبل از این سفر من را نمی شناختند _چه برسد به اینکه تاریخ تولدم را بدانند_ و صدها کیلومتر دورتر از خانه.
صبح که بلند شدم برنامه داشتیم که 200 کیلومتری را تا شهرستان دیگری برای تهیه یک گزارش_مستند برویم. با "امید" سوار ماشینی می شویم و راه میافتیم. حرف زدن مان که گل می کند از «کوبریک» و «نولان» حرف می زنیم تا به خودمان و دانشگاه و... خیلی نزدیکیم. بیشتر از اینکه در تمام این مدتی که می شناختمش. اگه تو جهادی پارسال میخواستم یه لیست از کسایی که شاید بعدها باهاشون ارتباط برقرار کنم بنویسم امید آن آخرها بود و الان... اصلا چرا نشه که یه دوست خوب هدیه تولدت باشه؟ یه هدیه که خدا بهت میده.
 سر کردن باقی روز را تا شب در خاک و سنگ و بین مردمی که وضع زندگی شان از بدترین های ما هم بسیار بدتر است و حرف زدن با آنها و دیدن اتفاقی آن پدر شهید و گریه هایش و آن انگور های بی هسته شیرین و دیدن آن پسر بچه خوشگل شش_هفت ماهه بین نماز ظهر و عصر و کادر بستن و عکس گرفتن و حرفها و قرارهای راه برگشت و...
عصری که برگشته ام تازه دوباره یادم می آید که امروز چه روزی است و این روز می تواند چقدر متفاوت باشد. همه اش بستگی به تو دارد که می خواهی چه کاری بکنی و چه طور زندگی را سر کنی.
تولد بیست سالگی ام واقعا خاص بود!



پ.ن:
بعضی ها را خیلی وقت هست که می بینی ولی نمیشناسی! یه تفاوت در روند عادی زندگی نیازه تا بشناسی شون، مثل یه سفر.
  • الف

شاید مسیر جلوی کلاسهای مدرسه سولدی را ۸۰-۹۰ بار رفتیم اومدیم٬ از نیمه شب تا ۴ صبح!

از کجاها حرف زدیم و به کجاها رسیدیم. در بین حرفها چقدرشون برام نقاط روشنی بود که انگار سالهاست قبولشون دارم. از این حرفها که موقع شنیدنشون تند تند سر تکون میدی و «احسنت» میگی!

اما از یه جایی به بعد اصلا تایید یا رد حرفهات تو ذهنم نبود فقط و فقط داشتم فکر میکردم که چقدر از تو علاقه در دلم هست٬ چقدر...

.

« خَیْرُ الْمُؤْمِنِینَ مَنْ کَانَ مَأْلَفَةً لِلْمُؤْمِنِینَ، وَ لَا خَیْرَ فِیمَنْ لَا یَأْلَفُ وَ لَا یُؤْلَف »

.

کثر الله امثالک برادر مهربان


  • الف

بسم الله

از قدیم تر فهمیدم مشکل خیلی کارها همان استارت زدن اولش است، آن را که بزنی شاید ادامه کار عقب و جلو شود ولی راحت تر جلو می رود. به نظرم راه انداختن و شروع خیلی کارها سخت تر از خود کار است! بخاطر همین شروع سریع این جا هنوز نا مرتب است. دیوارها را تا سقف بالا بردیم و یک سقف نیم بند هم زده ایم. داخلش هم هنوز گچ و خاک است و کاشی کاری نشده!
 
همین اول کار جا داره یه تشکر ویژه بکنم از «بـیـان» نگذاشت ما دامین 4 حرفی ثبت کنیم و برای دامین دیگر هم پول می خواست! آخر سر هم قسمت ما شد این دامین ؛
 
www.Nokhte.ir
 
نخطه!
با تشکر ویژه از امیرحسین برای کمک در این انتخاب :)
 
الان هم که دارم این پست را می نویسم و دقت میکنم نه اول ماه قمری خاصی است، نه روز خاصی، نه ولادتی و نه شهادتی که به یمن آن شروع به نوشتن بکنم.
 
فقط جمعه است
و
عصر این جمعه دلگیر، دلم گفت بگویم، بنویسم...
 
 
 

دریافت
  • الف