از خیلی قبل تر در ذهنم بود که «بیست سالگی» باید خیلی خاص باشد. انتظارش را می کشیدم. برای فرا رسیدنش برنامه داشتم. تگ بزنم، ازش بنویسم. اصلا در دسته بندی ها یه قسمت باز کنم "بیست سالگی" . انتظار رفتار خاصی هم از اطرافیان داشتم چون زمزمه هایی از قبل می شنیدم.تا اینکه زد و هفتم شهریور نود و سه خورشیدی در جمعی بودم که اکثرشان تا قبل از این سفر من را نمی شناختند _چه برسد به اینکه تاریخ تولدم را بدانند_ و صدها کیلومتر دورتر از خانه.
صبح که بلند شدم برنامه داشتیم که 200 کیلومتری را تا شهرستان دیگری برای تهیه یک گزارش_مستند برویم. با "امید" سوار ماشینی می شویم و راه میافتیم. حرف زدن مان که گل می کند از «کوبریک» و «نولان» حرف می زنیم تا به خودمان و دانشگاه و... خیلی نزدیکیم. بیشتر از اینکه در تمام این مدتی که می شناختمش. اگه تو جهادی پارسال میخواستم یه لیست از کسایی که شاید بعدها باهاشون ارتباط برقرار کنم بنویسم امید آن آخرها بود و الان... اصلا چرا نشه که یه دوست خوب هدیه تولدت باشه؟ یه هدیه که خدا بهت میده.
سر کردن باقی روز را تا شب در خاک و سنگ و بین مردمی که وضع زندگی شان از بدترین های ما هم بسیار بدتر است و حرف زدن با آنها و دیدن اتفاقی آن پدر شهید و گریه هایش و آن انگور های بی هسته شیرین و دیدن آن پسر بچه خوشگل شش_هفت ماهه بین نماز ظهر و عصر و کادر بستن و عکس گرفتن و حرفها و قرارهای راه برگشت و...
عصری که برگشته ام تازه دوباره یادم می آید که امروز چه روزی است و این روز می تواند چقدر متفاوت باشد. همه اش بستگی به تو دارد که می خواهی چه کاری بکنی و چه طور زندگی را سر کنی.
تولد بیست سالگی ام واقعا خاص بود!
پ.ن:
بعضی ها را خیلی وقت هست که می بینی ولی نمیشناسی! یه تفاوت در روند عادی زندگی نیازه تا بشناسی شون، مثل یه سفر.