در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۵۴ مطلب با موضوع «پریشان» ثبت شده است

لذت بصری دیدن داستانی که از بچه گی می خوانند برایت و بعدا می خواندی، رو صفحه مانتیور (همان نمایشگر) شاید همان حالی را در من ایجاد کرد که دیدن تصاویر کینتوسکوپ در مردمِ اواخر قرن 19 ایجاد می کرد!

مخصوصا در حالی که نه تنها در روایت فرعی فیلم به خود داستان وفادار است، بلکه به نقاشی های کتاب نیز وفادار مانده است.

به این واقفم که اکثرا و قریب به اتفاق اقتباس ها نمیتواند به قوت رمان ها و داستان هایشان برسند ولی خب لذت این اتفاق از نوع دیگری بود. از نوع خیال کودکانه و ذهن سیال که با «او» همراه می شده و سیاره به سیاره سفر می کرده...


  • الف

اولین بار بود در سالن آوینی حوزه چیزی میدیدم، البته فکر میکنم.

توی سینما حقیقت زیاد سر و صدا کرده ولی خب چون اکثرا با «سدید» در تلاقی بود نتونستیم بریم ببینیم با امید.

اسم فیلم از روی شماره چادرشان در بین چادرهای پناهندگان سوری در فلان کمپ گرفته شده بود؛ «A157»

داستان سیاه زندگی دخترکانی معصوم که قربانی ظلم و بلاهت و جنایت دانسته این سگان جدید عربستان و اسرائیل در منطقه شده بودند. داستان جنگ، داستان تجاوز و یک روایت ضد جنگ. از روایت های ضد جنگ بدم میاد، مخصوصا وقتی یه وجهی نگاه میکند به مسائلی که طرف دیگرش، معادلات را عوض می کند. مثل جنگ خودمان، مثل جنگ افغان ها با شوروی و مثل همین جنگ های شهری در عراق و سوریه. اما دلم میخواهد ساخته شود تا روایت مادر شدن (...) سه دخترک را ببینند افرادی که برای چند ده نفر کشته _که آن هم ناحق است_ که حاصل و نتیجه رفتار دولت مردانی است که خودشان تن به رفتار آنها داده اند، می روند جلوی سفارت آه و ناله می کنند اما کشته شدن و تجاوز نابودی این همه زن وکودک را اصلا نمی خواهند قبول کنند!

روکن
هیلن
سولاف
هنوز چهره ی پیر شده ی این دخترها در ذهنم می گذرد...

 



پ.ن:
خیلی گذرا بگویم متولد 2001-2003-2005 بودند!

  • الف

ماهیت این گپ و گفت ها برایم عجیب است، هر دفعه از کجا شروع کنم؟ از هرجا که شروع بشه دیگه یخ صحبت که آب میشه ادامه مسیرش دست من نیست...

محتوا محورن، میدونی؟ میتونه توی پنج شنبه مدرسه باشه، یا بعد حلقه باشه، یا بریم امام زاده صالح فرحزاد بشینیم یا امام زاده باغ فیض شلوغ باشه و بیایم صندلی عقب ماشین بشینیم، فرم و قالب اش زیاد مهم نیست!
.
.
.

اینکه حرفهاش چقدر می ماند... یا مثل سری آخر می شود کلنجار، کلنجاری با خودم که به حرفهای زده شده گوش کنم یا کار دلم را بکنم؟!

 

 

  • الف

وسط جلسه کلاس بود که یکی از مسئولین آموزش آمد و پچ پچ کنان با استاد چیزی گفت و اجازه خواست تا پشت تریبون نکته ای بگوید.

برعکس همه جلسات این دفعه خیلی عقب تر نشسته بودیم اما با در هم شدن چهره استاد، مکالمه انجام شده قابل حدس تر شده بود. وقتی مسئول آموزش پشت تریبون تبریک و تسلیت گفت دیگه چیزی برای حدس زدن نمونده بود.

یکی از بچه های حوزه تو حلب شهید شده بود! خیلی ساده، خیلی بی حاشیه! (همین؟!)

استاد آهی کشید:

«اون زمان که ما شاگرد بودیم اساتیدمون می رفتن و شهید می شدن، حالا که جاها عوض اونایی که به اصطلاح شاگرد هستن _و در اصل استاد ما_ میرن و شهید میشن!»

.

.

حالا کمی از فضای آن زمان های مدرسه وقتی خبر شهادت یکی از رفقایشان را می آوردند برایم روشن شد...

  • الف

بچه تر که بودم رنگ قرمز را دوست داشتم. هنوز هم.

آبی را رنگ نمی دیدم، اصلا حس عجیبی به آن داشتم. نه که بدم بیاید ولی خب...

اما این روزها به آبی عشق دارم.

آبی گرمترین رنگ هاست.

  • الف

امسال را بی خیال تر... البته نه اینکه قبلا برام مهم بوده باشه!

دیدم اشرف زاده در حوزه رونمایی از «ماه و ماهی» دارد.

کارها رو جمع و جور کردم و تنها رفتم.

«حجره فیروزه تراشی» را خواند و خوش بود.

یک 7 شهریور دیگر هم گذشت و زنده ایم، الحمدلله.



  • الف

اون روز که توی ساندویچی حسین آقا نشسته بودیم و باهم برای قرار 5سال بعد برنامه می ریختیم، هیچکدوم حواسمان نبود که 94/4/4 وسط ماه مبارک هست!

چهارمِ چهارمین ماهِ چهارمین سال دهه نود به نیت جمع چهار نفره مان!

حالا امروز نه تنها هچکس نیومد (که البته می دونستم یادشون نیست و اگر هم بود شاید...) بلکه طی این چند سال با کلی فراز و فرود دو نفر، دو نفر راه خودمان را گرفتیم و رفتیم، جدای از هم!

اما هنوز شیرینی دورهمی های تابستان و پروژه و رفاقت مان را حس می کنم، حالا هر چقدر داستان های بعد از آن تلخ باشد.


ثبت در: جلوی ساندویچی کرکره پایین حسین آقا

کاش این روزها را می فهمیدی...
خیلی روزها می گذشت که اینقدر پریشان ننوشته بودم


  • الف
خاطرات عمر رفته در نظرگاه‌م نشسته
در سپهر لاجوردی آتش آه‌م نشسته
.
.
.
.
.
بر موج غم نشسته منم، در زورق شکسته منم، ای ناخدای عالم
تا نام من رقم زده شد، یک باره مهر غم زده شد بر سرنوشت آدم
 
 
 
 
  • الف

درد:


احساس بطالت، از کمرکش هفته آغاز می شود؛ از سه شنبه ها.

سه شنبه، نه مژده ی شروع دارد نه نشاط پایان؛ نه سهمی از ابتدا، نه دانگی از انتها.

 نه راهی ست سر بالا، که به امید رسیدن به قله یی بتوان نفس زنان و کوفته پیمودش،

نه سرازیر است که شادی ترک قله را با شوق رسیدن به خانه و زمین گذاشتن کوله و کندن پوتین چسبیده به پا و باز کردن دگمه های باد­گیر و دراز کردن آسوده ی پاها را در خود داشته باشد.

قله هم، اما، نیست. پس به داد سه شنبه ها باید رسید.

آن را چنان لبریز کنیم که به درون چهارشنبه ها سرریز کند و از آنجا، چکه چکه، به درون کاسه ی آبی پنجشنبه ها بچکد.

یک عاشقانه ی آرام / نادر ابراهیمی

ب.ن:
داشتم برای امید روز خسته کننده ای را که داشتم تعریف می کردم، خندید و گفت: «خب سه شنبه ست دیگه!» ، خندیدم.
  • الف

بعد جلسه آخر چهارشنبه ها یک هفته ای عجیب مباحث «جنگ اول» و عوامل پیدایش و تاثیراتش که تا الان روی خیلی چیزها مشهود بوده، ذهنم رو مشغول کرده. بعلاوه حرف ها و تحلیل های استاد و بیان نقش عجیب انگلیس _البته به راحتی برای همه قابل قبول نیست_ که اصلا دید جدیدی تو زمینه مورد مطالعه ما بود.

اون یأس فلسفی که دنیا رو بعد جنگ گرفت و کلی مکاتبی که ذیل اون پدید اومدن...

سوار ماشین که شدیم تا این بالا هیچی نگفتیم و اینقدر بالا اومدیم که جاده تموم شد. حالا نشستیم و به شبِ تهران زل زدیم و من دارم این ها رو برات توضیح میدم. اصلا خیلی چیزها بعد از اون جلسه برام حل شده. همین اختلاف دیدگاهی که یک ساعت حرف مشترک زدن رو هم از ما گرفته، همین مدل زندگی های متفاوت مون، همین که از نظر من تو داری خودت رو با سر میندازی تو چاه و البته از نظر تو من دارم راه خودم رو میرم و...

میدونی من همه اش رو میندازم گردن «کارویلوپرینسیپ» اون دانشجوی 19 ساله که اگه دوباره تو اون ساندویچی سر اون خیابون نمی موند ساندویچ نمی خورد(!) و اون تیر رو شلیک نمی کرد و «آرشیدوک فرانسوا فردیناند» زنده می موند، شاید من و تو هم الان خیلی خوشحال کنار هم نشسته بودیم و من هم نیامده بودم برای خداحافظی...

خداحافظ!


  • الف