در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

دیدن اره مویی و تخته سه لایی دوباره برد من رو به خاطرات اول راهنمایی و اون کارگاه زیر زمین مدرسه...

تا دوباره بعد از 8-9 سال ترغیبم کند که چیزی درست کنم.

اصلا هنر _هر چقدر هم ساده یاشه_ غلیان خاصی در من بوجود میاره؛ چه معرق، چه ویترای، چه عکس، چه فیلم و...

...

سینه ی تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

...

آخرش معلوم شد...خبرش کل روزت رو تحت تاثیر قرار میده. اصلا روز بهتر از این می شود؟ حیف مادرش از انتظار خسته شده بود و به دیدار پسر رفته است.

همون شهید وسطی توی یادمان که همیشه بخاطر بد بودن طراحی اون یادمان مهجور بود و حالا با نام شده بود...

شهید شناسایی شد!

شهید «رضا سلمانی کردآبادی»

پ.ن:

دستی برآر...

عکس همان کودکی که قبل تر حرفش رفت...

ساعت ها راه رفتن روی مرز خاک و آب... روی مرگ موج ها

مربای هویج

10 کیلو هویج

مقداری شکر

مقداری هل

چاقو

رنده

چند نفر جهادگر پاکار!

روزهای آخر در گذر است....

فرقش اینه که من دوست دارم کار به بهترین شکل انجام بشه _و براش حرص و جوش_ می خورم ولی خب بعضی های دیگه راحت ترن می خندن، میگذرونن و...

وگرنه دایورت کردن بعدا هم گفتن اینکه «ما به حد توان کار رو انجام دادیم» که کاری نداره!

می بینی اینجوریم بخاطر اینه.

پ.ن:

در بعضی از بازه های زمانی خیلی چیزها برات بُلد (=درشت) میشه، این جمله آقا سید این روزها...

دلتنگ