در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با موضوع «جمعه ها» ثبت شده است

این روزها که کمی حرف اش در خانه بیشتر شده و من شوخی و جدی به آن جواب میدم آخرش یاد نمایشگاه قرآن 5-4 سال پیش می افتم.
با هم بین غرفه ها راه می رفتیم و دنبال قرآن برای سفره عقد آقا سعید می گشتید!

برگشتید و گفتید: کی میشه بیام برای سفره عقد تو قرآن بگیرم؟
عجیب خاطره اش در خاطرم مانده!
یادتان هست؟ 
  • الف


...

یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند

آنان که به دستت نسپردند عنان را


بر عکس تو می گریم اگر با تو نباشم

تا خیس کنم حداقل نقش جهان را !

  • الف
این پست صرفا یک خسته نباشید به تیم سازنده بازی رایانه ای «پروانه» است!

بازی داستان یه شهر کوچک است که توسط یک سری موجود عجیب آلوده شده است و «فادیا» می خواهد شهر را از دست آنها نجات دهد. چند نکته؛

- گرافیک بازی ضعف هایی دارد ولی دمو ها به شدت خوب و قابل قبول است
- صدا گذاری ها خیلی خوب هست
- تعدد شخصیت ها و پردازش جداگانه آنها و داشتن دیالوگ های مستقل از نقاط قوت بازی است
داستان بازی به دوران مثلا باستان بر میگردد و همین ضعف ما در داستان سازی _چه در این بازی و چه در بازی ها داخلی دیگر_ نشان می دهد که صرفا به داستان گذشته می پردازند و به نظرم بخاطر ضعف خلاقیت و یا ترس از در نیامدن داستان از ساخت بازی در زمان حال یا آینده اجتناب می کند.

# نکات بسیار خوب محتوایی هم دارد:
  - در لایه پنهان برای بچه ها خودباوری و اعتماد به نفس دارد.
  - خانواده در آن عالی نشان داده شده، از برادر و خواهر تا عمه و عمو زن عمو
  - به صورت کاملا قشنگی تمام شخصیت های مونث بازی محجبه هستند
  - تم اصلی داستان به شدت استکبارستیزانه است به طوریکه اصلا توی ذوق نمی زند ولی تاثیرگذار
  - در بازی تابلوهایی است که جملاتی حکیمانه روی آنها نوشته شده، تعدادی از این جملات احادیثی از امیرالمومنین (ع) است
  - کلاغی در بازی است که شخصیتی منفور است و باید نابود شود، دیالوگ های جالبی دارد.


در آخر واقعا خسته نباشن مخصوصا آقای سید مهدی دبستانی!


پ.ن:
یه نکته باحال بازی این بود که بازی تو قدیم در جریان بود مثلا ولی در یک زمین بازی بازی توپ پلاستیکی بود، از این راه راه قرمز ها  :)

حیف زحمت 2 ساله دوستان، دو ساعته تموم شد!
  • الف

باورش سخت بود ولی چند وقت پیش خودش اومد دوباره پیشنهاد شروع یه کار مشترک رو داد.

گفت هرچی خوندی و نخوندی رو ول کن بیا باهم آوینی بخونیم!

یعنی برا اولین بار بود که من نرفتم به یکی پیشنهاد شروع یه کاری رو بدم!

.

.

الان چند وقتیه که داریم طرح زیر رو دنبال می کنیم؛

طرح مطالعاتی نسیم حیات



پ.ن:

این جمع هایمان اصالت دارد درست، حفظ شان هم واجب است درست.

اصلا میتونیم _ایشالا میکنیم_ و جلوی لغو رو تو جمع ها میگیریم قبول. ولی این جمع ها یه چسبی میخواد که آدم ها رو خیلی بهتر و فعال تر دور هم نگه داره؛ حالا یا یه آدم یا یه کار.

محمدرضا هم اینجا ازش نالیده و صاد (رحمة الله!) هم در اینجا بهتر و مبسوط تر به اون پرداخته.


بعد پ.ن:

ایده و کارهای خوبی با صادق و بقیه ریخته و اجرا می شود، خدا کمک کند و مستدام ان شاء الله. عجب برکاتی دارد همین گپ و گفت ها...

  • الف


. . .

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

. . . 

  • الف
از خیلی قبل تر در ذهنم بود که «بیست سالگی» باید خیلی خاص باشد. انتظارش را می کشیدم. برای فرا رسیدنش برنامه داشتم. تگ بزنم، ازش بنویسم. اصلا در دسته بندی ها یه قسمت باز کنم "بیست سالگی" . انتظار رفتار خاصی هم از اطرافیان داشتم چون زمزمه هایی از قبل می شنیدم.
تا اینکه زد و هفتم شهریور نود و سه خورشیدی در جمعی بودم که اکثرشان تا قبل از این سفر من را نمی شناختند _چه برسد به اینکه تاریخ تولدم را بدانند_ و صدها کیلومتر دورتر از خانه.
صبح که بلند شدم برنامه داشتیم که 200 کیلومتری را تا شهرستان دیگری برای تهیه یک گزارش_مستند برویم. با "امید" سوار ماشینی می شویم و راه میافتیم. حرف زدن مان که گل می کند از «کوبریک» و «نولان» حرف می زنیم تا به خودمان و دانشگاه و... خیلی نزدیکیم. بیشتر از اینکه در تمام این مدتی که می شناختمش. اگه تو جهادی پارسال میخواستم یه لیست از کسایی که شاید بعدها باهاشون ارتباط برقرار کنم بنویسم امید آن آخرها بود و الان... اصلا چرا نشه که یه دوست خوب هدیه تولدت باشه؟ یه هدیه که خدا بهت میده.
 سر کردن باقی روز را تا شب در خاک و سنگ و بین مردمی که وضع زندگی شان از بدترین های ما هم بسیار بدتر است و حرف زدن با آنها و دیدن اتفاقی آن پدر شهید و گریه هایش و آن انگور های بی هسته شیرین و دیدن آن پسر بچه خوشگل شش_هفت ماهه بین نماز ظهر و عصر و کادر بستن و عکس گرفتن و حرفها و قرارهای راه برگشت و...
عصری که برگشته ام تازه دوباره یادم می آید که امروز چه روزی است و این روز می تواند چقدر متفاوت باشد. همه اش بستگی به تو دارد که می خواهی چه کاری بکنی و چه طور زندگی را سر کنی.
تولد بیست سالگی ام واقعا خاص بود!



پ.ن:
بعضی ها را خیلی وقت هست که می بینی ولی نمیشناسی! یه تفاوت در روند عادی زندگی نیازه تا بشناسی شون، مثل یه سفر.
  • الف
  • الف

بسم الله

از قدیم تر فهمیدم مشکل خیلی کارها همان استارت زدن اولش است، آن را که بزنی شاید ادامه کار عقب و جلو شود ولی راحت تر جلو می رود. به نظرم راه انداختن و شروع خیلی کارها سخت تر از خود کار است! بخاطر همین شروع سریع این جا هنوز نا مرتب است. دیوارها را تا سقف بالا بردیم و یک سقف نیم بند هم زده ایم. داخلش هم هنوز گچ و خاک است و کاشی کاری نشده!
 
همین اول کار جا داره یه تشکر ویژه بکنم از «بـیـان» نگذاشت ما دامین 4 حرفی ثبت کنیم و برای دامین دیگر هم پول می خواست! آخر سر هم قسمت ما شد این دامین ؛
 
www.Nokhte.ir
 
نخطه!
با تشکر ویژه از امیرحسین برای کمک در این انتخاب :)
 
الان هم که دارم این پست را می نویسم و دقت میکنم نه اول ماه قمری خاصی است، نه روز خاصی، نه ولادتی و نه شهادتی که به یمن آن شروع به نوشتن بکنم.
 
فقط جمعه است
و
عصر این جمعه دلگیر، دلم گفت بگویم، بنویسم...
 
 
 

دریافت
  • الف