تو:
پروفایلت لعنتی
پروفایلت
من:
هرچه کویت دورتر، دل تنگتر، مشتاقتر
در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا...
تو:
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را
- ۰ نقطه
- ۲۹ آذر ۹۷
تو:
پروفایلت لعنتی
پروفایلت
من:
هرچه کویت دورتر، دل تنگتر، مشتاقتر
در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا...
تو:
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را
در بین گرافیست ها و بچه هایی که کارهای تولید و رسانه ای انجام می دهند مثالی معروف است که؛
- زمان
- کیفیت
- هزینه
از موارد بالا فقط تیک دو مورد رو می تونید بزنید! یعنی اگه زمان کم و کیفیت بالا رو می خوایید باید هزینه ی بیشتری بدید یا اگه هزینه کم و کیفیت خوب می خوایید باید زمان انتظارتون رو بیشتر کنید. هر وقت هم که سعی بکنید سومین تیک رو بزنید، حتما یه تیک دیگه میپره.
چندوقت پیش در ذهن این رو تعمیم دادم به چندتا سرفصل دیگه، مثل مقوله ازدواج
توی سن و سال معقول و مقبول ازدواج (از دید همین خودمون صدنفر) در بین سه مقوله ای که برای خیلی از خانواده ها مهم هست همین رابطه برقراره؛
- تحصیلات و دانشگاه
- سربازی
- شغل و درآمد
به طبق همون قاعده تا اون موقع بیشتر از دوتا از اینا رو نمیشه داشت، تازه این برای یک زندگی آرام و کارمندی و صاف و ساده است نه زمانی که بخوای خونه ات رو در دامنه ی آتشفشان بسازی...
.
حالا پیدا کنید کسی رو که بتونید قانع کنید یا بهتر، این چیزا رو بدونه خودش...
ساعت 7:30 شب به زور جمع مان کرده برای برنامه ای ایده پردازی و طرح ریزی کنیم که می دانم ساخته نمی شود!
دوستی از ضرورت شکل دهی "نظام تولید" می گوید و در حرف واقعا چیز بدی هم نمی گوید، جمع بندی برداشت هایمان این سال ها سر کلاس های چهارشنبه و پنج شنبه است اما...
وقتی می پرسد (یا می پرسم؟) که من کجای این چارت مدنظرتان قرار می گیرم با این که خودم نمی دانم میخواهم چه کار کنم، جا می خورد
بی تعارف و جدی اشاره به حرف های پای تلفن می کنم که گفتم حضورم شاید مفید فایده نباشد
کمی جدی تر میگم که: نمی دونم شاید واقعا بخوام برم چوپونی بکنم اصلا...
جلسه تمام شد_نشده یکی از رفقا برایم می فرستد:
"نه رمهای به صحرا بردهام
نه در صحرایی آرمیدهام
اینگونه که روزگار میگذرانم
در چهلسالگی پیامبر نخواهم شد"
حق می گوید.
خیلی یکدفعه ای قرار گذاشتیم ساعت 4 بعد از ظهر، بریم و مستند مجید عزیزی رو ببینیم
سه و نیم کناره ی حافظ رو به پایین گرفتم و قدم زنان توی هوای گرفته پاییز رسوندم خودم رو به چارسو
امیرحسین هم از پایین تر خودش رو رسوند
حال و احوالی و طبقه ی بالای فودکورت و طبق معمول هرجا یکی دو آشنا و...
رفتیم سالن شماره ی 1، مجید عزیزی یه کم هندونه زیربغل همایون ارشادی گذاشت و اکران رو شروع کردن
یک دهه هفتادی و یک دهه شصتی در کنار هم توی سینما در حال تماشای مستندی با موضوع اختلافات و شکاف های نسل های مختلف ایران
تموم شد، امیرحسین سلامی و علیکی با مجید عزیزی کرد و رفتیم
حرف زنان رفتیم تا متروی فردوسی و بعد هم خداحافظی، همین
یه برنامه و تجدید دیدار مختصر و جذاب
پ.ن:
با وجود همه ی دلایل و حرفها، من هنور هم مشتاق بازگشت از دیار حبیب م
فکر کنم بچهگی رو همون موقعی از دست دادیم که دیگه شهریورها _حالا چه قبل و یا چه بعد تولدم_ نرفتیم نطنز و توی اون خونه ای که عمه ها و عموها و بابا نصف کودکی شون رو گذروندن، چند روزی نموندیم.
همون خونه با باغچه ی کوچیک حیاطش که وقتی من بچه بودم شبیه یه باغ می موند و سبزی و «پیاز ناقه» و هر چیزی که برای غذا میخواستیم تازه تازه توش پیدا می شد.
همون که آشپزخونه اش سه تا پله از حیاط میخورد و می رفت پایین. همون خونه ای که عشق مون خوابیدن روی سقف اش زیر آسمون کویر بود و وقتی که غرق بی نهایت ستاره ی توی آسمون ها بودی نمی فهمیدی که کی خوابت برده یا اگه بعد از سر و صدای نماز بزرگترها بیدار نمی شدی و تا طلوع صبر میکردی احتمالا کل خواب دیشب زهر مارت می شد چون که آفتاب مستقیم میخورد تو صورتت!
بچهگی رو همون موقع تموم کردیم که وقتی صبحونه خورده و نخورده با بقیه نوه ها و نتیجه ها میخواستیم تا «پاچنار» بدو بدو مسابقه بدیم، «آقاجون» دستم رو میگرفت و همون توصیه همیشگی رو می کرد:
«آقاجون فقط از انارهایی که شاخه هاش از دیوار باغ بقیه اومده بیرون بخورید ها...»
با اینکه خودشون کلی باغ داشتن یا اینکه همه اکثرا اونجا فامیل بودن و اگه آقاجون میخواست کل بار باغشون رو میاوردن و توی حیاط ما خالی می کردن، قصد داشت یه چیزی یادمون بده... من توی اون جمع نه کوچیک ترین بودم و نه بزرگترین ولی اونوقت ها نمیدونستم چرا من رو کنار می کشید و بهم می گفت.
بچهگی مون همون موقع تموم شد؛
«چشم آقاجون» رو میگفتم و میرفتم دنبال بقیه و شروع می کردیم انار چیدن از باغ های بعد مسجد و «میرآب» و تا از کنار اون هفت تا چناری که به طرز عجیبی از یه ریشه در اومده بودن _و طبیعتا اسم همه مون روی تنه شون حک شده بود_ بگذریم و به چشمهی پاچنار برسیم، فکر کنم چند کیلویی انار ترش جمع کرده بودیم، به زور میشکوندیم شون و توی «آب تگری» چشمه میذاشتیم تا حسابی خنک بشه و اینقدر بخوریم تا دلمون یه ذره درد بگیره و بعد میرفتیم به توصیه ی «علی خُلو» نفری یه انار سفید شیرین میخوردیم تا همه چی رو توی شکم مون بالانس کنه.
همونجا
همون موقع که دیگه نکردیم این کارها رو، همون موقع بچهگی ام تموم شد.
چند قدم اونور تر از پاچنار
کنار چشمه ای که از زیر دیوار کاهگلی باغ بیرون میومد
همونجا...
میدونم شاید «این حرف برات(م) زوده» ولی دوست دارم مثل آخر عمر هایدگر همه چیز رو جمع کنم و بیخیال برم همانجا بمونم... تا انتها.
"افسردگی، از عوارض جانبی سرطان نیست
بلکه یکی از عوارض جانبی مرگه..."