طبق روال سالهای قبل ام سه روز آخر دهه را همان جای قبلی بودم.
داشتم راه می رفتم که آسید علی را دیدم، بعد کسی آمد و دستمان را گرفت و سر سینی برنج نشاند تا پاک کنیم!
بعد آن داشتیم در باغ دانشگاه گپ می زدیم. این چند وقته با هر کسی پیرامون این موضوعی خاص صحبت کرده ام قسمتی از پازل ذهنی من را تکمیل کرده بنا به اقتضاء و عجب صحبت های کمک کننده و خوبی بود امشب.
بعد آن هم هیات هنر.
شب عاشورایی این طور گذشت...
- ۰ نقطه
- ۳۰ مهر ۹۴