صبح کلاس نداشتم تا 10. بلند شدم و خرده کاری هام رو انجام دادم و راه افتادم تا به کلاس ساعت 10 برسم. تا امروز اصلا سر کلاس نرفته بودم، اصلا به همین دلیل کلاس را برداشتم. فرضی که بر اساس شنیده ها از استادش داشتم این بود که خیالم از بابت کلاس این راحت است و می شود باهاش کنار اومد. بعد کلاس که میرم باهاش صحبت کنم انگار آب سردی روی سرم ریخته باشه. اصلا راه نمیاد سر هیچ مقوله ای! ذهنیت یک ماهه ام خراب شده و داستانی به بقیه بدبختی هام اضافه!
سر ظهر زنگ میزنن که فلانی هنوز 11 میلیون تومان بدهی دارید و ما منتظر نشسته ایم عین پلنگ (!) تا بیایید و تسویه کنید!
کلاس بعدی استادش درس می پرسد! به یاد دوران ابتدایی و راهنمایی. کتاب باز می کند رقم چپ صفحه سمت راست کتاب می شود رقم یکان سوال شونده ها! 5 میاد. شماره ام 15 هست!
سر بعدی که استادش از همان اول ترم با من لج افتاده دست توی کیف ام میکنم که تمرین هاش رو بدم؛ می بینم جا گذاشتم... کلاس بعدی اش هم نشسته ام آخر کلاس و دارم برنامه هفتگی می نویسم.
بعدش نماز خوانده نخوانده راه میافتم سمت خونه. حال ماندن ندارم، ماشین رو برمیدارم و میرم هفت تیر تا دوتایی بریم کهف...
.
.
.
نشنیده بگیر، ولی کهف دو نفره هم حال خراب سه شنبه ها رو درست نمی کنه!