- ۰ نقطه
- ۳۱ شهریور ۹۳
بسم الله
« سلام آقا رضا. سلام آقا رضای سلمانی.
خودتان که بهتر می دانید، بعضی وقت ها اتفاقاتی می افتد که آدم در حکمتشان می ماند. انگار خود خدا آن بالاها زمینه اش را خوب جفت و جور کرده باشد، که آن اتفاقات واقع شوند. مثلا همین که شما از اصفهان بلند بشوی و بروی جنگ، در جبهه اسیر بشوی، در داخل عراق شهیدت کنند و همانجا هم به خاک بسپرندت. و تو تا سال های سال گمنام آن جا بمانی، تا روزی برسد که صدام سرنگون بشود و پیکر پاکت را به ایران بیاورند. و از بین همه این دانشگاه ها، سهم ما بشود ک میزبان پیکر پاک تو و چهار هم رزم دیگرت باشیم. روز ها از کنار مزارت بگذریم و زیارتت کنیم. زیارت عاشورا و دعای عهد بخوانیم و با مقام شما از خداوند و معصومین تقرب بطلبیم.
آقا رضا! از روزی که شما، و چهار همرزم بزرگوارت اولین بار بر روی موج دست های مشتاق مردم، قدم بر چشم دانشگاه ما گذاشته ای، شش نوروز می گذرد. نوروزهایی که در کنار شما تحویلشان کردیم. یا مقلب القلوب خواندیم و اشک ریختیم و خندیدیم. چه محرم ها که در کنار مزار شما خیمه ی عزای اباعبدالله بر پا کردیم. و به نیابت از شما روضه خواندیم و سینه زدیم. به این امید که در حقیقت شما نائب الزیاره ما باشید..
با این همه می دانم. می دانم. ما آن چنان نبودیم که برای شما، میزبانان خوبی باشیم. آنان که بر خان کرم اباعبدالله مهمانند را چه به هم جواری میزبانان غافلی چون ما. که هر چه هست، ما گدایانیم و دست بر دامان شما داریم باشد که از صدقه ی سر شما، ما را نیز از جایگاه عظیم شهادت فیضی دهند.
آقا رضا! قسمت حضرت باری تعالی بر آن بود که راز نام نورانی شما بر ما غافلان گم شده در این بیابان گمراهی آشکار شود و این بار شما میزبان ما مردگان گمنام روزگاران زحمت و معیشت باشید. و امروز ما در کنار مزار نورانی شما جمع شده ایم و می گوییم، ای شهید! ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...»
امشب را تا صبح حالی دارم «عجیب»، مثل شب های آن هفته «غریب»...
بعد نوشت:
بیخیال کلاس قبل از ظهر راه میافتم به سمت «علم و صنعت» برای دفاع مصطفا. فک کنم جزء معدود دانشگاه هایی است در تهران که اصلا سر نزده ام...
از 12 _که قرار بود دفاع شروع شود_ تا 3 طول کشید و داشتان ها اتفاق افتاد؛ از نیامدن داور پایان نامه تا قطعی برق بعد از 6 سال آن هم وسط دفاع و... کلا همه چیز خیلی خوب بود و خاطره ناک! آخرش هم شد 19.5!
پ.ن بی ربط:
آدم وقتی می خواهد سر خودش را گول بمالد(!) با یک توجیه ساده می تواند این کار را انجام دهد چون پتانسیل و ظرفیت پذیرش بالایی دارد ولی با آن توجیه نمی توانی دیگران را هم حر ( ح با نقطه، نقطه اش هم بالاش) کنی! دنبال یه توجیه دیگه باش برادر من.
با تشکر
پ.ن:یک
کشور ما یکی از وارد کننده های نهاده های دامی در جهان می باشد.
کشور ما با بحران کم آبی و خشکسالی مواجه است.
در مناطق جنوبی کشور ، صیفی کاری و کشت هندوانه و خربزه و ... بسیار است.
هندوانه احتیاج به آب فراوان و منظم دارد و نسبت به تنش رطوبتی حساس است.
هر کیلو هندوانه در بهترین حالت با قیمت 200 تومان از کشاورز خریداری می شود.
کشور ما یکی از وارد کننده های دام زنده و لاشه ی کشتار شده در جهان می باشد.
دو
یونجه یکی از نهاده های مهم دامی می باشد.
در برخی از مناطق جنوبی کشور ، گاهی 16 چین یونجه در سال برداشت می شود. (در حد گودزیلا)
نسبت تبدیل ماده ی خشک به گوشت در گوسفند یک به سیزده است. یعنی هر 13 کیلو علوفه 1 کیلوگرم گوشت تولید می کند.
یونجه در بازار کیلویی 800 تومان می باشد.
13 کیلو یونجه برابر است با ده هزار تومان ؛ یک کیلو گوشت گوسفند برابر است با 30 هزار تومان.
قیمت تمام شده ی یونجه برای کشاورز در بدترین شرایط 300 تومان می باشد.
آبیاری یونجه به مراتب کمتر از صیفی جات و هندوانه است.
سه
روزی سه لیوان شیر بنوشید تا سالم بمانید.
شیر پالم دار نخورید!
دیدن اره مویی و تخته سه لایی دوباره برد من رو به خاطرات اول راهنمایی و اون کارگاه زیر زمین مدرسه...
تا دوباره بعد از 8-9 سال ترغیبم کند که چیزی درست کنم.
اصلا هنر _هر چقدر هم ساده یاشه_ غلیان خاصی در من بوجود میاره؛ چه معرق، چه ویترای، چه عکس، چه فیلم و...
...
سینه ی تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
...
آخرش معلوم شد...خبرش کل روزت رو تحت تاثیر قرار میده. اصلا روز بهتر از این می شود؟ حیف مادرش از انتظار خسته شده بود و به دیدار پسر رفته است.
همون شهید وسطی توی یادمان که همیشه بخاطر بد بودن طراحی اون یادمان مهجور بود و حالا با نام شده بود...
شهید شناسایی شد!
شهید «رضا سلمانی کردآبادی»
پ.ن:
دستی برآر...
شاید من در خیلی از مسائل به نظر روشنفکر بیام یا روشنفکر بازی دربیارم ولی در یه سری از مقوله ها اینقدر سنتی هستم که شاید شماها بگید «دگم»! من هم که هیچ ابایی ندارم، راحت باشید!
یکی از اون ها هم مسئله زن و ازدواج هستش...
پ.ن:
- در ساعت 23:59، تازه رسیده از سفر با لباس بیرون!
- نمیدونم چه هیزمی تری به یه سری فروختم که چند وقته گیر دادن به ازدواج من و میخوان از دستم راحت بشن!